همواره از سفیدی به نیکی و خوش یاد میکنیم و رنگ سفید را معادلی برای لحظههای خوبمان تفسیر میکنیم، اما اینجا سفیدی نکتببار است. چشم باز کردهای و دیدهای که وارد یخچال شدهای.
همه چیز در دقایقی اندک اتفاق میافتد. تا بخواهی فکر کنی و چاره بیندیشی، سقوط کردهای و زندگیات در همین لحظه به دو نیم تقسیم میشود. پیش از حادثه و پس از حادثه. اکنون تو در دل فاجعه هستی. چشم که باز کنی، همه جا سراسر سفید است. اگر همواره از سفیدی به نیکی و خوش یاد میکنیم و رنگ سفید را معادلی برای لحظههای خوبمان تفسیر میکنیم، اما اینجا سفیدی نکتببار است. چشم باز کردهای و دیدهای که وارد یخچال شدهای. یخچالی به وسعت رشته کوه آند. این اتفاق برای هر آن کس که بیفتد، واژه فاجعه برایش به شکلی عملی و ترسیمی تعریف میشود. شاید تنها شانسی که در این فاجعه نصیبت شده، این است که تنها نیستی. به این سبب، هم وحشتت کم میشود و هم چند فکر، بهتر از یک فکر است. حالا مهمان طبیعتی شدهای که خشن است و آدمخوار. و اصلا خود این طبیعت است که به مهمانانش پیشنهادی بیشرمانه میدهد: میتوانید همدیگر را بخورید. نگران نباشید: به مزهاش، کمکم عادت میکنید. و این واقعیتی دژم و رنجور است که در فیلم «انجمن برف»به نمایش گذاشته میشود. نه فقط که داریم «یک فیلم» میبینیم. بل برای ما واقعیتی از گذشته بازسازی شده است. واقعیتی از دهه هفتاد میلادی؛ از زمانی که فن آوری به چنان موقعیتی نرسیده بود که بتواند کمک رسانِ بقای آدمها باشد. البته موقعیت آدمهای این فیلم چنان است که شاید فنآوریهای امروزین نیز به کارشان نیاید. انجمن برف نه اولین فیلمی است که چنین داستانی را محور قرار داده و نه آخرین آنهاست. کوهها نه فقط که ستونهای زمین به حساب میآیند، بلکه دلبران دیو صفت هم به حساب میآیند. هر هفته در همه جای دنیا، کوهها انسان میگیرند و جنازه پس میدهند. بنابراین فیلمهای مربوط به کوهها تمامی ندارند. حتی ممکن است همین اتفاقِ فیلم «انجمن برف» در سالهای آینده دوباره به شکلی دیگر پیرنگ یک فیلم دیگر شود همچنان که این حادثه در دهه نود مبنای فیلم «زنده» به کارگردانی فرانک مارشال بوده است.
در داستانهایی از این دست که فیلم «انجمن برف» از آن تغذیه میکند، زندگی و نجاتبخشی آدمها پس از حادثه پی گرفته میشود. گرچه این نقطهی داستانی در فصول اولیه فیلم و دقایق نخستین آن صورت میگیرد، اما جهان فیلم را باید به قبل و بعد آن تقسیم کنیم. در فیلم دو ساعت و نیمیِ انجمن برف، این حادثه در دقیقه ۱۳ اتفاق میافتد؛ و حتی از همان ثانیه اول، راوی سقوط را به ما میگوید. بنابراین حجم زیادی از فیلم به تلاش سقوطکنندگان برای بقا اختصاص پیدا کرده و به تمامی جزییات رفتاری و عقیدهای بازماندگان سقوط پرداخته شده است. راوی به گونهای وارد دنیای روایتی فیلم میشود که میتوانیم احساس کنیم قرار است فیلم در میانههای تلاش آدمها برای نجات از موقعیت فعلیشان، به طور موازی به گذشته میرود و داستانِ هر کدام از شخصیتها، پیش از سوار شدن به هواپیما را پی میگیرد اما فیلمنامه نویس و کارگردان با اطمینان به نفس کامل روی دنیای برفی فیلم شان متمرکز شدهاند و روزشماری و کرونولوژی گیر افتادگان تا نجات را نشانه رفتهاند. درست که ممکن است برخی از کنش آدمها و مسیرهای داستانی تکرار میشوند، اما این تکرارها کمک میکنند که ملال و روزمرگی خشن و ناامیدی شخصیتها را بیشتر احساس کنیم. و البته برنگشتن به گذشته آدمها دلیل دیگری هم دارد و آن این که آنها دیگر به شکلی فردی معنایی ندارند. این گروه است که شخصیتِ اصلی فیلم را میسازد.
«انجمن برف» اگرچه متفاوت از فیلمهایی با محوریت سقوط در کوه به نظر میرسد اما روی ژانر نیز حرکت میکند. راوی در گشت و گذار دوربین روی برف و کوه (در دقایق اول فیلم) میگوید برخی داستان آنها را به معجزه تعبیر میکنند و برخی دیگر آن را یک تراژدی قلمداد میکنند. در ادامه همین تقسیمبندی مفهومی از آن حادثه، به طور معمول و عمومی، آدمها نیز به دو دسته تقسیم میشوند. آنها که پس از حادثه سعی میکنند ایمان خود را از دست ندهند و نیروی ایمانی خود را عصای راه میکنند و شمشیر برنده برای پیروز شدن بر دشمن و نیروی متخاصم. اینجا کوه و برف، نیروی منفی فیلم است و آدمها با کوه میجنگند و باید بر آن فائق آیند. دسته دیگر آنهایی هستند که تلاش میکنند. در این دسته ایمان چراغ راه نیست و انگیزه و تلاش است که نیروی پیشران شان قرار میگیرد. به برفها چنگ می زنند، با اشیای باقی مانده وسیله و ابزار درست میکنند و راههایی پیدا می کنند تا دوباره شاهد زندگی و بقا را به آغوش بگیرند. میشود حدس زد آنها قبل از حادثه، شیرینی زندگی را چشیدهاند. حتی آن قدر واقعبین و خردمند هستند که بدانند برای ماندن دوباره در دایره زندگی، چارهای نیست که گوشت ران یا سردست دوستان رفتهشان را قاتق نان نداشته شان بکنند. و ما به عنوان مخاطب و بیننده فیلم یاد میگیریم که انسان تا چه اندازه محصول عادتهای خویش است. مگر میشود آدمی به آدم خواری عادت کند. گریزی نیست، زنده ماندن مهمتر است. آنها حتی دیگر نمیتوانند فکر کنند که «گیرم زنده ماندم، چه طور باید به خانواده دوستانم بگویم که تکههای تن عزیزانشان را به دندان کشیدهام». حتی راوی که کار هم گروهیهایش را نمیپسندد و دلش می خواهد گرسنگی بکشد، بالاخره مقاومتش میشکند و به جمع گوشتخواران میپیوندد. کاری که میکند نیز جالب است. برای دوستانش نامه مینویسد و تن مردهاش را هدیه می کند به آنها و گوشزد میکند تا با طیب خاطر او را نوش جان کنند. برای این که به درستی دریافته، نفس کشیدن چه نعمتی است. او نمیخواهد چنین نعمتی از دوستانش گرفته شود.
دیزستر موویها یا فیلمهای فاجعه که روی بستری شکننده و مصیبتبار بنا میشوند، از یک حادثه مرکزی و محرک برای وارد کردن آدمها به سفری پر هیجان و عبرتآموز سود میبرند. معمولا این بسترهای شکننده در قالبهایی چون هواپیما، کشتی، برجهای بلند، سد یک شهر یا کوه آتشفشانی بروز میکنند که ما با حوادثی مثل سقوط، تصادف، زلزله، فوران مذاب و شکست و شکافت به سفر قهرمانی شخصیت ورود میکنیم. پایان بخش این سفر، دانایی و رهایی است. البته آن چه بیشتر از هر چیز سبب حرکت شخصیت هاست، میل انسان به بقا ست. چه اگر چنین میلی وجود نداشت، کشمکشی رخ نمیداد. مقاومتی شکل نمیگرفت. جدالی اتفاق نمیافتد. بقا ست که آدمها را وادار به بلند شدن و حرکت میکند. در واقع ژانر فاجعه از کیسه بقا دانه برمیدارد و پروار میشود. در «انجمن برف» نیز بقا به شدتی تمام پیش میرود؛ آن چنان که هرگز نمیتوانیم باور کنیم آنها چه راهی را میروند تا دوباره به خانهشان برگردند. گر چه از اول هم باورِ نجات بخشی آنها برایمان سخت است. چرا که به نظر میرسد بیرون آمدن از آن موقعیت غیرممکن باشد.
There are no comments yet