«بازگشت به سئول»؛واکاوی واکنش‌ها و رفتار

در فیلم«بازگشت به سئول»شخصیت اصلی را در موقعیت‌های پیچیده و دشوار قرار می‌دهد و از این طریق به واکاوی واکنش‌ها و رفتار او در مواجهه با فضا و محیطی غریبه می‌پردازد که به‌شدت برای او ناآشناست.



فیلم بازگشت به سئول به نویسندگی و کارگردانی فیلم‌ساز کامبوجی-فرانسوی، دیوی چو، از ابتدا تا انتها زیر سایه سنگینی از غرابت و تضاد قرار دارد؛ غرابتی که با معرفی کاراکتر اصلی و شکل‌گیری درام و پیشرفت روایت به‌تدریج گسترش پیدا می‌کند و همه جنبه‌های داستان فیلم را در بر می‌گیرد. رویکرد تحلیل کارکتر که شیوه روایت فیلم بر اساس آن شکل می‌گیرد، شخصیت اصلی را در موقعیت‌های پیچیده و دشوار قرار می‌دهد و از این طریق به واکاوی واکنش‌ها و رفتار او در مواجهه با فضا و محیطی غریبه می‌پردازد که به‌شدت برای او ناآشناست. دختری که در کره جنوبی متولد شده، در اوان کودکی به یک پرورشگاه سپرده‌ می‌شود.

این مؤسسه مشهور که هاموند نام دارد، او را به عنوان فرزندخوانده به خانواده‌ای فرانسوی می‌دهند و او به همراه پدر و مادر جدید خود راهی فرانسه می‌شود و زندگی تازه‌اش را آن‌جا آغاز می‌کند. داستان فیلم از جایی آغاز می‌شود که او در قامت یک دختر جوان (به اسم فردی بِنوا) در اثر یک اتفاق مجبور می‌شود به کره جنوبی برگردد و از همین‌جاست که ماجراجویی‌های ناخواسته‌ای را از سر می‌گذراند که برایش خوشایند نیستند و بر خلاف آثاری از این دست، پایان دل‌گرم‌کننده‌ای برای خود او و مخاطب ندارد. غرابت و تضادی که اساس و پایه روایت را شکل می‌دهد، در همان ثانیه‌های ابتدایی فیلم آشکار می‌شود.

تیتراژ ابتدایی روی ترانه‌ای به زبان یکی از کشورهای شرق آسیا (که هنوز نمی‌دانیم متعلق به کدام‌یک از این کشورهاست) نقش می‌بندد. اولین تصویر فیلم چهره یک دختر جوان اٌرینتال در یک نمای نزدیک است که با هدفون به این ترانه گوش می‌دهد. او که متوجه اطراف خود نیست، پس از چند ثانیه به بالا می‌نگرد، از جایش بلند می‌شود، با دست‌پاچگی هدفون را برمی‌دارد و به زبان خودش به طرف مقابل خوشامد می‌گوید. اما انگار بلافاصله متوجه می‌شود فرد روبه‌روی او زبانش را نمی‌فهمد و مکالمه را به زبان انگلیسی ادامه می‌‌دهد.

نمای بعدی به کلوزآپ صورت مشتاق و توأم با تعجب دختر جوان دیگری که هم‌سن‌وسال او به نظر می‌رسد، کات می‌شود و متوجه می‌شویم او نیز دختری از نژاد اٌرینتال است. مکالمه بین آن‌ها به زبان انگلیسی و بعد فرانسوی ادامه پیدا می‌کند و بعد از این‌که دختر دوم هدفون را می‌گیرد و به ترانه گوش می‌دهد، در این مقدمه موجز اما روشن‌گر معلوم می‌شود او تبعه کشور فرانسه است که به کره جنوبی آمده، برای اقامتی کوتاه به مدت سه شب به یک اتاق نیاز دارد و دختر اول نیز مسئول این اقامت‌گاه است. هم‌نژادی دو زن جوان در عین این‌که نمی‌توانند به زبانی که علی‌الاصول باید زبان مشترکشان باشد، با هم صحبت کنند، در کنار زبان انگلیسی و فرانسوی که مکالمه بین آن‌ها را میسر می‌سازد، هم‌زمان شباهت و تضادی ایجاد می‌کند که به محض ورود مخاطب به جهان داستان، همه ابعاد فیلم و موقعیت‌های روایی را در بر می‌گیرد و در حد اعلای خود در هویت کاراکتر محوری فیلم متجلی می‌شود. فردی بنوا که از سر یک اتفاق دوباره به زادگاهش برگشته، در ابتدای داستان هیچ قصدی برای پیدا کردن والدین بیولوژیکی‌اش ندارد و حتی وقتی دو دوست تازه‌یافته کره‌ای به او پیشنهاد می‌کنند به مؤسسه هاموند مراجعه کند، با قاطعیتی سازش‌ناپذیر پاسخ منفی می‌دهد و از انجام این کار سر باز می‌زند، ولی بعداً به پرورشگاه می‌رود و در یک ماجراجویی هشت ساله وقایع و تجربیاتی را پشت سر می‌گذارد که حاصل همین تصمیم‌گیری آنی اوست که در بدو امر از منظر روایی غیرمنطقی به نظر می‌رسد.

اما در ادامه قصه، تحلیلی که فیلمنامه از رفتار او ارائه می‌کند، موجود سرکش، مصالحه‌ناپذیر، متضاد و متناقض، سنت‌شکن و سنت‌گریز و در عین حال غمگین و سرگردانی را که در روح و روان فردی نفس می‌کشد، رفته‌رفته آشکار می‌سازد. مخالف‌خوانی عمدی و تضاد او با آدم‌های دور و اطرافش- و خودش- ناشی از رنج و سرگشتگی نهادینه‌شده‌ای است که بیش از هر کسی باعث عذاب خود اوست. وقتی فردی برای اولین بار به پرورشگاه می‌رود، متوجه می‌شود اسم کره‌ای زمان تولدش یون هی به معنای مطیع و شاد بوده است؛ صفاتی که با خصوصیت‌های شخصیت دوران بزرگ‌سالی‌اش سنخیتی ندارند. فردی نه‌تنها شاد و مطیع نیست، بلکه کاراکتری سرکش است که در اعماق وجود خود از غمی پنهان رنج می‌برد؛ گویا همیشه دلش برای خودش تنگ می‌شود و به یک نوع نوستالژی درونی مبتلاست.

او با هر اصل و بنیانی که به شکل عٌرف و نٌرم در جامعه پذیرفته شده، سر ستیز دارد و عامدانه سعی می‌کند آن‌ها را زیر پا بگذارد و در این مسیر مخالف‌خوانی حتی به خودش رحم نمی‌کند و رفتارش حاکی از نوعی اختلال خود/دیگرآزاری است. در اولین سکانس بعد از پرولوگ فیلم در رستوران، فرهنگ پذیرایی از مهمان را که کره‌ای‌ها پای‌بند آن هستند، ریشخند می‌کند و بعد از این‌که پسر جوانی را به خود علاقه‌مند می‌سازد، در پاسخ به اظهار عشق او باز هم با حالتی تمسخرآمیز هدیه او را رد می‌کند و پسر جوان را ناامید و گریان از خود می‌راند و بدون در نظر گرفتن پیامد و تأثیر نامناسب بی‌خیالی‌ عاطفی‌اش بر او با دی‌جی کافه‌ بیرون می‌رود. سرشت عاصی فردی در مواجهه با پدر بیولوژیکی و خانواده سنتی کره‌ای که سال‌ها قبل به خیال فراهم کردن آینده‌ای روشن او را رها کرده‌ و به پرورشگاه سپرده‌اند، بیش از پیش اوج می‌گیرد. طی سه روزی که مجبور می‌شود اوقات خود را با این آدم‌های عادی و مهربان و دوست‌داشتنی بگذراند، عذابی مضاعف را تجربه می‌کند. او از هیچ جهتی شبیه آن‌ها نیست و حتی تصور بازگشت به زادگاهش و گذران بقیه عمر در این محیط به‌شدت غریبه برایش زجرآور و غیرقابل تحمل است و عواطف و احساساتش با خوش‌رفتاری‌های از سر مهربانی آنان تحریک نمی‌شود. او با اطمینان از این‌که با پدر دائم‌الخمر و سرخوشی که به خودش اجازه می‌دهد در پی این همه سال بی‌خبری از او- که سال‌هاست بی هیچ قید و شرط محدودکننده‌ اجتماعی در کشوری لیبرال و دموکراتیک زندگی کرده و بزرگ شده است- دائماً برایش پیام بفرستد و حتی در روابط آزادانه‌اش دخالت کند، کوچک‌ترین نقطه اشتراکی ندارد، به حالت فرار از آن‌جا بیرون می‌زند و فصل تازه‌ای از زندگی‌اش را آغاز می‌کند. از این‌جا به بعد، داستان فیلم فردی را در یک دوره هشت ساله دنبال می‌کند؛ دورانی که در سه مقطع دو، پنج و یک ساله روایت می‌شود و در هر مقطع فردی را در قامت تازه‌ای می‌بینیم که تجربیات متفاوتی را از سر می‌گذراند. اما این‌بار عنصر جدیدی وارد فیلمنامه و زندگی‌اش می‌شود که بر حیرت و سرگشتگی‌های قبلی او می‌افزاید.

فردی تلاش می‌کند از طریق هاموند به هر ترتیبی که هست، با مادرش ملاقات کند، اما سه تلگرافی که این مؤسسه برای مادرش فرستاده، بی‌جواب مانده و بر اساس قوانین تا یک سال بعد امکان ارسال تلگراف وجود ندارد و او مجبور است در این مدت منتظر بماند. این حس نادیده گرفته شدن از سوی مادر، بٌعد تازه‌ای به جست‌و‌جوی فردی برای پی بردن به هویت گم‌شده‌اش اضافه می‌کند. او که از یافتن هر گونه نقطه اشتراکی با پدر و همسر و خانواده جدید او و هم‌چنین مادربزرگش ناامید شده بود، حالا خلأ عمیقی در جان و روح خود حس می‌کند. او به دنبال حلقه مفقودی است تا به قول نیما یوشیج بتواند «قبای ژنده خود را» به آن بیاویزد و هویت پنهان‌شده خود در غبار زمان را بازیابد. نیاز شدیدی برای حل کردن معمای زندگی‌اش در درون او زبانه می‌کشد و می‌خواهد خودش را به کسی که تصور می‌کند ممکن است با او شباهت و نزدیکی داشته باشد، «نسبت» دهد. بنابراین در سئول می‌ماند تا شاید موفق شود با مادرش ملاقات کند. اما بعد از ارسال شش تلگراف بالاخره خبردار می‌شود مادر مرموزش در نامه‌ای کوتاه که «فقط ۲۲ کلمه» بوده، به‌صراحت اعلام کرده مایل به دیدن دخترش نیست. حزن و اندوه مستتر در چهره فردی وقتی موضوع را برای دختر دیگری که او نیز وضعیتی مشابه با وی دارد تعریف می‌کند، وصف‌ناشدنی است. بازی درخشان پارک جی‌-مین که در اولین نقش‌آفرینی خود در یک فیلم، با تسلط کامل بر میمیک صورت و به‌ویژه حالت چشم‌ها و دهان باز این غم را به مخاطب منتقل می‌سازد، ژرفای تأثرات روحی کاراکتر را به بهترین شکل، نه‌تنها در این صحنه، بلکه در تمام طول فیلم به نمایش می‌گذارد. بعد از این، پنج سال باید بگذرد تا درنهایت مادر و دختر بتوانند با یکدیگر ملاقات کنند. اما فرم کارگردانی صحنه ملاقات به گونه‌ای است که به نظر نمی‌رسد نتیجه مطلوبی برای فردی در بر داشته باشد.

فردی گریان در یک نمای نزدیک در پیش‌زمینه تصویر قرار دارد، ولی تصویر مادر فلو است. او نزدیک می‌‌شود و دستی به سر دخترش می‌کشد. در این چند ثانیه فردی رویش را به طرف مادر برنمی‌گرداند و مدام اشک می‌ریزد. قامت مادر در نمای فلو با تصویر فردی ماسکه‌ شده و زمانی که جلو می‌آید تا دختر را نوازش کند، فقط چند ثانیه صورت او را می‌بینیم. گویا قرار نیست رازوارگی مادر از پرده برون افتد. حتی وقتی آدرس ای‌میل خود را به دخترش می‌دهد، فقط تصویر دست‌ها و ردوبدل شدن تکه کاغذ را می‌بینیم. یک سال دیگر باید بگذرد تا فردی بفهمد چقدر در این دنیا تنها و نخواستنی است. وقتی در منزل آخر سفر دشوارش- که همچون شروع داستان در یک هتل یا اقامت‌گاه رخ می‌دهد- پشت پیانو می‌نشیند، رنج نادیده گرفته شدن از سوی عزیزترین موجود دنیا- مادر- را روی کلاویه‌ها می‌نوازد. او تا پایان عمر باید با این معمای حل‌نشده، این حلقه مفقود، سر کند و عذاب بکشد.

منبع:فیلم نگار

کلید واژه:
گروه بندی: اخبار , ویژه ها

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است