جدیدترین اثر پنهلوپه کروز درامی خانوادگی و روانشناسانه است. نمایشی دربارهی بحرانهای ویرانکننده. کشمکشهایی بیرونی که به کشمکشهای درونی هولناکی تبدیل میشوند و اوضاع را از آنچه که هست، سختتر میکنند.
جدیدترین اثر پنهلوپه کروز درامی خانوادگی و روانشناسانه است. نمایشی دربارهی بحرانهای ویرانکننده. کشمکشهایی بیرونی که به کشمکشهای درونی هولناکی تبدیل میشوند و اوضاع را از آنچه که هست، سختتر میکنند. کروز و جولیانی که در این فیلم بهترتیب نقشهای کلارا و آندریا را بازی میکنند، بهخوبی به درک درستی از آنچه که در آن واقع شدهاند، دست پیدا کردهاند و میدانند که در ملودرامهای خانوادگی چگونه افراد قربانی میشوند و یا طغیان میکنند. «بینهایت»، بهظاهر اثری خانوادگی است اما در لایههای زیرین خود بهشدت پیرو ایدههای روانشناختی است و طبق کدهای این علم پیش میرود.
فیلم بینهایت، سفری بیانتها به درون انسان و روابط اوست. این فیلم تماشاگر را آرامآرام با خود همراه میکند که اگر با کدهای قصه قرابت پیدا کند، با اثری روبهرو خواهد شد که تا همیشه در یادش باقی خواهد ماند. روایت ساده، بازیهای جذاب، تصویربرداریها و نورپردازیهای حسابشده و از همه مهمتر موزیکهای نوستالژیک همهوهمه عناصری جذاب برای تماشا هستند «بینهایت»، فیلمی نیمهاتوبیوگرافیک از کارگردان این اثر است. او در اولین نمایش فیلم یعنی جشنواره ونیز اعلام کرد که فیلم را با الهام از زندگی شخصی خودش ساخته اما خیلی چیزها را برای نزدیکی به مدیوم سینما تغییر داده است.
داستان فیلم در دههی ۷۰ میلادی روایت میشود. خانوادهای پرجمعیت که در آستانهی فروپاشی قرار گرفته، اعضایش مشغول گذراندن شرایط سختی هستند. هرکدام از افراد این خانه با مشکلاتی بسیار سخت دستوپنجه نرم میکنند. گویی آخرالزمانی دردناک در حال وقوع است و کسی هم راه برون رفت از آن را بلد نیست. در ابتدا سری به فضاسازی فیلم میزنیم. شهر غرق در خشونت است، مردها برای زنان مزاحمت ایجاد میکنند، جامعهی محافظهکار و مذهبی رم دههی هفتاد، درکی از اختلال جنسیتی نداد، خانههای پایینشهر برای منفعت ثروتمندان تخریب میشوند و از همه بدتر اینکه، تنها مردها هستند که میتوانند، فحاشی کنند و زور بگویند.
بعد از پیدا کردن درکی نسبی، نسبت به جامعهی موردبحث کارگردان، وارد خانوادهی کلارا میشویم. در این خانه، تنها حرف پدر لازمالاجرا است. کسی نمیتواند روی حرفاش حرف بزند و از همه بدتر اینکه او خیانت میکند و به کسی هم جواب پس نمیدهد. فلیس مردی عصبی و تندخود است، به مادرش بیاحترامی میکند و به او اجازهی دخالت در کارها را نمیدهد. در این فضای متشنج که از سمت پدر خانواده تغذیه میشود؛ کلارا افسردگی میگیرد، اشک میریزد و کتک میخورد. تا زمانی که پدر بیرون از خانه است همهچیز خوب پیش میرود، بچهها با مادرشان آواز میخوانند اما به محض اینکه پدر از راه میرسد، تلخی عجیبی خانه را احاطه میکند.
کلارا تمثیلی از زنی است که در جهانی سنتی گیر افتاده و قدرت پس زندن آن را نیز ندارد. او برخلاف همهی زنهای خانواده و فامیل، بچههایش را کتک نمیزند، شاد است، آببازی میکند، فرزنداناش را میبوسد و میخواهد برخلاف مادر همسرش بچههایی خوب تربیت کند. اما کلارا در ازای همهی این سرزندگیها خیانت نصیباش میشود و در آخر نیز به آسایشگاه روانی میرود. انرژی زنانهای که در جهان مردسالارانهی فیلم به دام افتاده، خالق لایهی تکاندهندهتری است. دختر بزرگ کلارا که ناخودآگاهاش به این ظلم سیستماتیک علیه زنان واکنش نشان میدهد در عملی خودآگاه تصمیم میگیرد که دیگر زن نباشد.
نیزارها عنصر مهم و حیاتی فیلم منطقهای ممنوعه برای آندریا هستند. جائیکه تخیل او شکل میگیرد و بهعنوان نمادی از ناخودآگاه، خودش را نشان میدهد. در نیزارها مردمانی طردشده از جامعه همانند خود آندریا زندگی میکنند. آدمهایی که بقیه بهشان کولی میگویند. او در آنجا با دختری دوست میشود و خود را بهعنوان یک پسر جا میزند. تمام لحظات خوب آندریا در آن نیزارها اتفاق میافتد، جائی که متعلق به ناخودآگاه است و این شخصیت میتواند خودش را رها کند. این منطقه را باید روان شخصیت اصلی فیلم بدانیم که در تقابل با زندگی شهری آنسوی نیزارها گام برمیدارد. آندریا در شهر، باید یک زن باشد و با مردی همانند پدرش قرار بگذارد. اما در اینجا او یک مرد است و لازم نیست لباسهای زنانه بپوشد و خودش را در حصر یک مرد دربیاورد. هنگام ورود به این منطقه نیز فرزند پسر خانواده میترسد که دو خواهرش را همراهی کند تا جائیکه گزارش این عصیان را به کلارا میدهد. برادر آندریا کودکی پدرش است که از بالوپر گرفتن زنان هراس دارد.
خشمهای قهرمان قصه هنگام رویارویی با ناخودآگاهاش از بین میرود و دیدار با سارا به او اعتمادبنفس میبخشد. در مقابل منطقه امنی که این نیزارها و دوست جدیدش برای آندریا ساختهاند، کلارا روزبهروز بیشتر مورد سواستفاده قرار میگیرد. فیلمساز در این قسمت از طرح خود، به مقایسهی تفاوتهای وجودی در زنان میرسد. در این چشمانداز، آندریا دقیقا نقطه مقابل کلارا قرار دارد. او پیشروانه به مشکلاتی که بر سر راه زنان است نگاه میکند. کلارا بهعنوان زنی که مورد ظلم قرار گرفته، دخترش را از رفتن به نیزار نهی میکند و از او قول میگیرد که دیگر به آنجا نرود.
درواقع مادر از دخترش میخواهد که خیالپردازی نکند، به ناخودآگاهاش وصل نشود و در مقابل مردسالارها طغیان نکند. حال در مقابل شخصیت عصیانگر آندریا، کلارا را داریم. او هم از نیزارها میترسد، هم کتک میخورد، هم گریه میکند و در آخر نیز سر از آسایشگاه درمیآورد. کلارا بهعنوان زنی قدیمی سرنوشت مقدر خود را پذیرفته و با وجود فرزند نامشروع همسرش، قدرت جداشدن از او را ندارد. اما در مقابل آندریا، پذیرای این زندگی نیست و تا جائیکه میتواند علیه پدرش عصیان میکند. او حتی جلوی ظلمهایی که به مادرش چه در کوچه و خیابان و چه در خانه میشود، میایستد. تنفر آندریا از چرخهی وحشتناک و معیوب خشونت، تا جائی پیش میرود که ایدههای ادیپی در او نمایان میشود. آندریا به مادرش میگوید: لطفا اینقدر زیبا نباش! او از موهای مادرش هراس دارد و میترسد که کسی به آنها دستدرازی کند. او حتی از نزدیک شدن فلیس به مادرش هم عصبانی میشود و نمیتواند خود را کنترل کند. تخیلهای او ما را به دنیای نوستالژی موسیقی میبرد، جائی که آندریا مادرش را مثل ستارههای موسیقی میبیند و خودش را نیز با لباسهای مردانه در حال همراهی.
«بینهایت»، خالق یکی از غمانگیزترین پایانهای سینمایی است. در سکانسهای آخر، کلارا از آسایشگاه مرخص میشود، او بههمراه فلیس و بچهها به خانه میآید، روی سرش گل ریخته میشود؛ و کلارا خود را برای حقارتهای بیشتری آماده میکند. اما شوک اصلی فیلم جای دیگر غافلگیرمان میکند. خانههای نیزار را خراب کردهاند، سارا از آنجا رفته است و آندریا مشغول تماشای رویایی میشود که از او گرفته شده است. آندریا مغلوب تفکرات زنستیزانه در جادهی نیزار میدود و گویی آدمفضاییهایی که او منتظرشان بوده، اکنون از بالا در حال دید زدنش هستند.
There are no comments yet