داستان «پیتزای شیرین بیان» از لحظهای به لحظهی دیگر بسیار غیرمنتظره است و در پایان بیننده را در طلسم دنج و غمانگیز خودش غرق میکند.
چشم انداز طلایی و درخشان پل توماس اندرسون از درهی سان فرناندو در دههی ۱۹۷۰ در پیتزای شیرین بیان آنقدر رویایی است که گویی واقعاً نمیتوانسته وجود داشته باشد. با پیادهروی و صحبتهای طولانی و جادویی و حس ماجراجویی در هر گوشه و پایین هر ساختمان، جایی به تصویر کشیده میشود که با شب شدن هر روز، امکان رخ دادن هر اتفاقی در فیلم باورپذیر میشود.
با این حال، درون آن حسهای شادیآور و بازیگوشانه، جریانی از خطری انکارناپذیر پنهان است. این امتیاز وامدار موسیقی گیتاریست باهوش رادیوهد، جانی گرینوود است، که شما را تا حدی در موقعیت قرار میدهد. آن حسها هم در نورافکنهای بیرون افتتاحیهی بزرگ یک سالن پین بال در بلوار ونتورا قرار میگیرند که بیوقفه به آسمان اشاره میکنند و هم در لحظات بزرگ و گستاخانهی اجراهای بردلی کوپر و شان پن، که هر دو در حال شکستخوردن هستند، هر چیزی ممکن است اتفاق بیفتد که روز به شب تبدیل شود، اما آیا شما هم آماده هستید؟
این مکانی است که اندرسون از دوران کودکی خود به خوبی میشناسد و هنوز هم در آن زندگی میکند. عشق او به دره، با پراکندگی حومهی شهر و مراکز تجاری توصیفناپذیر آن، خاص و قابل لمس است. او قبلاً در چند فیلم عالی ما را به گشت و گذار در این منطقه برده است (شب های عیاشی و مگنولیا) اما در پیتزای شیرین بیان، او منظرهی ملایمتری را به ما ارائه میدهد. اندرسون از تمام تکنیکهای هیجانانگیزی استفاده کرده که برند کارگردانی او هستند و همچنین بهعنوان یک نویسنده نشاندهندهی علاقهاش به درام است که آنها را برای روایت داستانی شیرین به کار گرفته است.
داستان فیلم از لحظهای به لحظهی دیگر بسیار غیرمنتظره است، زیرا اندرسون به طرز ماهرانهای با چند سکانس اکشن پذیرفتنی از طنز پوچ به سمت عاشقانهای لطیف حرکت میکند. پیتزای شیرین بیان به بهترین شکل ممکن پرپیچ و خم می شود: شما هرگز نمیدانید کجا می رود، اما در عین حال نمیتوانید هم منتظر بمانید تا بفهمید به کجا میرسد و وقتی تمام شد، نمیخواهید تمام شود. وقتی تیتراژ فیلم تمام شد، دیگر تمایلی نداشتم از روی صندلی بلند شوم و سالن را ترک کنم، چون در طلسم دنج و غمانگیز فیلم غرق شده بودم.
اندرسون با آلانا هایم و کوپر هافمن که هر دو در اولین فیلم بلند خود نقشآفرینی میکنند، باشکوهترین راهنمایی را به ما ارائه کرده است. پیتزای شیرین بیان از هر دوی آنها فوق ستاره خواهد ساخت و این شایسته است. هافمن پسر فیلیپ سیمور هافمن فقید است که رابطهی طولانی و پربارش با اندرسون منجر به خلق بعضی از آثار مهم و ارزندهی او شد، از دلخراش (شب های عیاشی) تا وحشتناک (استاد). هافمن ظاهر و رفتار بسیار متفاوتی نسبت به پدرش دارد – او خوشبینی مسری و پسرانهای دارد – در عین حال مانند پدرش حضوری جذاب در صحنهی نمایش دارد. هایم فقط یک ستارهی فیلم است. او آن «چیز» را دارد: کاریزمایی درخشان و مغناطیسی که نتوان چشم از او برداشت. کوچکترین خواهر از سه خواهری که گروه راک مستقل هایم را تشکیل میدهند – آنها رابطهی طولانی و مثمر ثمری با اندرسونی دارند که چندین موزیک ویدیوی آنها را کارگردانی کرده است – او زمانبندی کمیک بیعیب و نقصی را به کار میبندد و به طور مداوم انتخابهای الهامبخشی میکند. او و هافمن با هم شیمی جذابی دارند که در کمدیهای کلاسیک اسکروبال دیده میشود، اما هر دو در این محیط دهه ی۷۰ کاملاً بجا و مناسب به نظر میرسند. حضور خواهران هایم، دانیل و استه، که نقش خواهران آلانا را بازی می کنند، به صحت آن میافزاید و والدین واقعی آنها نقش والدینشان را بازی میکنند، همهی اینها در یک صحنهی شام جمعه شب خندهدار به زیبایی فیلم میافزایند.
هنوز بحث دربارهی طرح داستان را شروع نکردهایم: طرح واقعاً موضوع اصلی نیست. به زبان ساده، پیتزای شیرین بیان درمییابد که آلانا هایم و گری هافمن در اطراف دره میدوند، مشاغل مختلفی راه میاندازند، معاشقه میکنند، وانمود میکنند که به همدیگر اهمیتی نمیدهند و به طور بالقوه درگیر افراد دیگری میشوند تا از عاشق شدن یکدیگر جلوگیری کنند. آلانا ۲۵ ساله و گری ۱۵ ساله است. آنها در دبیرستان گری با هم آشنا میشوند، جایی که آلانا در روز عکس به عکاسان کمک میکند. چیزی که به این عاشقانهی بیشکل معنا میدهد این است که الف)گری بسیار عفیف است، ب) او در شروع فیلم یک جورهایی کوتاهقد است، و ج) اندرسون در همان اوایل فیلم نشان میدهد که گری هوش و ذکاوتی بیشتر از سنش دارد. به گونهای که یادآور مکس فیشر در «راشمور» است، همهی بزرگسالانی که گری با آنها مواجه میشود، او را جدی میگیرند و با او مانند یک بزرگسال رفتار میکنند. این واقعیت که او یک ستارهی کودک قدیمی است ارتباط زیادی با بلوغ او دارد (و شخصیت گری از گری گوتزمن، شریک قدیمی تهیهکنندگی تام هنکس که در جوانی بازیگر بود الهام گرفته شده است). بنابراین وقتی آلانا را ملاقات میکند و فوراً مورد ضرب و شتم او قرار میگیرد، چنان با اعتماد به نفس او را مورد خطاب قرار میدهد که آلانا نمیتواند از کشیده شدن به دنیای او خودداری کند.
در حالی که رابطهی همواره در حال تکامل ایشان چارچوبی را برای فیلم فراهم میکند پیتزای شیرین بیان در واقع دربارهی سفر این زن جوان برای کشف خود است: امتحان کردن مشاغل و لباسهای مختلف، اولویتها و شخصیتهای مختلف، و رسیدن به آنچه مناسب است. (مارک بریجز، طراح لباس برندهی اسکار فیلم رشتهی خیال به وضوح ظاهر مناسب را برای هر موقعیت جدید ابداع میکند.) اکثریت قریب به اتفاق شخصیتهایی که اندرسون در طول زندگی حرفهای خود بر روی آنها تمرکز کرده، مردان بودهاند، از دیرک دیگلر گرفته تا رینولدز وودکاک، بنابراین او برای دیدن در حال چرخش است. غرایز هنری بیشمار او نسبت به یک زن تنها بخشی از چیزی است که به پیتزای شیرین بیان هوایی تازه میدمد. آلانا میکوشد همواره امیدوار بماند، اما واقعیت زندگی به عنوان یک زن جوان در لسآنجلس – جهنم، در جهان – همچنان خود را عریان نشان میدهد. شاید زمانی که آلانا در فکر بازیگر شدن است، این واقعیت در مکالمهای با یک مدیر برنامه رخ بنماید یا در یک موتورسواری نیمه شب با یک ستارهی بسیار قدیمی ظاهر شود (پن، در نقش ویلیام هولدن، به طور غیرعادی جذاب میشود). کوپر در نقش جان پیترز، آرایشگری واقعی که با باربرا استرایسند قرار عاشقانه میگذاشت، بهعنوان منبع بسیار واضحتری از تهدید عمل میکند. او نقشش را فقط در چند صحنهی خندهدار و در عین حال وحشیانه ایفا میکند. (کریستین ابرسول، اسکایلر گیسوندو، بنی سافدی، جوزف کراس، و تام ویتس از جمله بازیگرانی هستند که از لحظات برجستهای در این گروه پرجمعیت برخوردار هستند.)
حضور جان پیترز در اینجا دربارهی خط مشی کلی هالیوود در این زمان و مکان بسیار مهم است. گری یادآور خیلی از بچههای آن دهه است: آنها مدیر برنامه و عکسهای سه در چهار داشتند، زودتر مدرسه را برای آزمون بازیگری ترک میکردند، والدینی داشتند که آنها را در سرتاسر شهر میبردند تا رویاهای خود را برای ستاره شدن دنبال کنند. گری صرفاً این ابتکار عمل را به دست میگیرد و خودش تلاش میکند و دست به کار میشود و آلانا خود را در حال همراه شدن با گری میبیند. یک شات ردیابی طولانی که در آن گری وارد پالادیوم هالیوود میشود تا شرکت تشک آبی خود را راهاندازی کند (کاری که گوتزمن در واقع انجام داد) هم شروع «شب های بوگی» و هم پایان «رشتهی خیال» را به یاد میآورد. اندرسون که دوباره به عنوان فیلمبردار خودش (این بار در کنار مایکل باومن) کار میکند، این لحظه و بسیاری لحظات دیگر را با آمیزهای از شگفتی و مالیخولیا به بیننده القا میکند.
و مثل همیشه، او در مورد این مکان و زمان بسیار درست میگوید. جزئیات بدون تبدیل شدن به کاریکاتورهای عجیب و غریب، کاملاً مرده هستند: یک تلفن چرخشی به رنگ آبی که روی دیوار آشپزخانه آویزان است، یا یک بیلبورد برای ایستگاه رادیویی سنگی کیامایتی که بالای پمپ بنزین قرار دارد. گری در شرمن اوکس زندگی میکند، اما در خانههای ساده و به سبک مزرعهای متعلق به اواسط قرن، به جای یکی از محلههای شیکتر در جنوب بلوار و کمبود بنزین که در آن دوره آزار دهنده است، تنها یک منبع تنش بیشتر برای این شخصیتها است که سعی میکنند راه خود را در جهان باز کنند. اندرسون با دلایل ژئوپلیتیکی مخاطب را در معرض ضربات پی در پی قرار نمیدهد، بلکه گری را نشان میدهد که با حرکت آهسته از کنار صفهای طولانی ماشینها در پمپها میدود در حالی که انتخاب قدرتمند موسیقی آهنگ «زندگی در مریخ؟» دیوید بووی چاشنی پس زمینه شده است و با این حال، یک لحن دردناک عاشقانه در پایان باز میگردد و همچنین این حس که اگرچه ممکن است در سرگردانی خود به جایی نرسیده باشیم؛ اما فقط بهترین فیلم سال را تماشا کردهایم.
منبع: سینما سینما
انتهای پیام/
There are no comments yet