به نظر میرسد که حداقل در سریالهایی که من بیش و کم دیدهام قهرمان و ضدقهرمان دیگر آن تعریف کلاسیک خودش را ندارد.
در این مدت و با وضعیتی که کرونا رقم زد رشد خیلی خوبی را برای شبکه نمایش خانگی شاهد بودیم. خانه نشینی، تعطیلی سینماها و از طرفی کیفیت نه چندان خوب سریالهای تلویزیونی سرعت رشد این پلتفرمها را افزایش داد و آنها توانستند جای خود را در بین مخاطب باز کنند. با توجه به گسترش پلتفرمها و همچنین بالا رفتن تعداد آثار تولید شده در شبکهی نمایش خانگی و محبوبیتی که این شبکه نزد مردم پیدا کردهاست، بر آن شدیم تا با رضا درستکار منتقد سینما و تلویزیون به گفتوگو بنشینیم و دلایل این محبوبیت را بررسی کنیم که در ادامه آن را میخوانید.
این نوع نگاه و نگرشی که در حال حاضر شما راجع به آن حرف میزنید که درواقع میتوان گفت که یک جور سبک زندگی را ترویج میکنند، به نظر من بیشتر از آن که محصول وی او دی ها باشد محصول تحت تاثیر قرار گرفتن از سریالهای ترکیهای است. درواقع در آن سریالها هم میبینیم که با جامهی فاخر دوختن به تن تاریخ، مشکلات فرهنگی خودشان را پنهان میکنند و بدین ترتیب به فیلمهای تاریخ معاصرترشان هم که نزدیک میشوند یک فرهنگ به اصطلاح اشرافی یا یک فرهنگ جدید را میبینیم که سعی میکنند تا همه چیز را لوکس و مجلل نمایش دهند. این محصولِ نگاه به سریالهای ترکیهای است که بین مخاطبان چند جای دنیا و از جمله ایران اقبال زیادی پیدا کردهاست. از طرفی در پاسخ به ناتوانی و کم گذاشتنهای تلویزیون است. یک خط کشی در سریالهای تلویزیونی وجود دارد و آن این است که اگر شخصی برای مثال از ونک به بالا برود و ماشین آخر مدل و صورت مرتبی داشته باشد و یا لباس خوب بپوشد نشاندهندهی این است که از طبقهی بالا و بی ایمان است و کسی که از ونک به پایین و در بیقولهها باشد، آدمی شریف، معتقد و از طبقهی پایین و فرودست است. بنابراین برای شکستن وضعیتی که تلویزیون از خودش تراشیده، این سریالها ساخته شدهاند. شاخصترینشان مجموعهی «دل» است و «دراکولا» و «مردم معمولی» هم با همین موضوع هستند. حتی بازی مافیا که سعید ابوطالب آن را میسازد و یا تاکشوهایی که ساخته میشوند مثل حامد آهنگی در فیلمنت، شهاب حسینی در نماوا و همهی اینها، به اصطلاح تغییر دادن صورت و شکل چیزهایی است که در تلویزیون ایران نیست و چون نیست به مردم داده میشود و مردم هم نسبت به آن پذیرش دارند.
به نظر میرسد که حداقل در سریالهایی که من بیش و کم دیدهام قهرمان و ضدقهرمان دیگر آن تعریف کلاسیک خودش را ندارد. یعنی برای مثال در بخشهایی از سریال «آقازاده» قهرمان تبدیل به ضدقهرمان میشود و یا در بخشهایی ضدقهرمان عمل نیکی را انجام میدهد. در سریالهای دیگر هم تقریبا به همین شکل است و در «سیاوش» و «ملکهی گدایان» هم این را میبینیم. جایگاه قهرمان و ضدقهرمان مثل جریان سینمای کلاسیک و یا سریالهای کلاسیک آنقدر پررنگ و خط کشی شده نیست و جای آنها مدام عوض شده و تصویر خاکستری و دوگانهای از آنها داده میشود. بنابراین اینطور نیست که فکر کنیم اساس و اصول درام در این آثار رعایت میشود و یا به لحاظ زیبایی شناسی واجد ارزشی هستند. به نظر من این آثار به لحاظ زیبایی شناسی هنوز ارزشی بالاتر از سریالهای تلویزیونی پیدا نکردهاند و شاید اشکالشان این است که زیبایی شناسی را در شکل ترجمه میکنند. درواقع زیبایی شناسی هنری را در جای دیگر و بد ترجمه میکنند. بنابراین به نظر من این مسالهای که میگویید مصداق ندارد و در آثاری که ما دیدهایم درامهای خیلی قوی وجود نداشتهاست. راجع به شگفتیها هم باید بگویم که برای مثال در «قورباغه» یک شگفتی وجود دارد اما این شگفتی فاقد منطق روایی است و تماشاگر آن را باور نمیکند و به سختی آن را میپذیرد. فرض بگیریم که مخاطب در لحظه آن را بپذیرد اما وقتی کنش زیبایی شناسی را در نظر نمیگیری اثر، ماندگاری پیدا نمیکند. درواقع داستان یک جایی به لنگیدن میافتد و راجع به ماندگاری هم تا این لحظه که ما میبینیم هیچکدام از این آثار به گرد پای «هزار دستان» و یک سری از سریالهای خوب تلویزیون مثل «روزی روزگاری» نمیرسند.
مسالهای با عنوان منطق روایی در روایت و در قصهپردازی وجود دارد. ممکن است منطق یک قصه اقتضا کند که قالب بیانی آن برای مثال یک فیلم کوتاه سی دقیقهای باشد و یا تبدیل به یک فیلم سینمایی شود و یا آنقدر داستان پر از حوادث مختلف میشود که به آن فرم سریال میدهند. پس یک مینی سریال یعنی یک اثر چهار یا شش قسمتی از آن درمیآید و یا تبدیل به یک سریال پانزده قسمتی میشود. این مساله را منطق داستان و منطق روایی تعریف میکند اما آن چیزی که ما در حال حاضر مشاهده میکنیم این است که مجموعهها بیخود و بی جهت کش میآیند و به نظر من بی علت و بی دلیل کش آمدن صحنهها و یا قسمتهای آثار هم بلای همان سریالها است. یعنی میبینیم که بیخود و بی جهت یک داستان کش میآید. یادم است قدیمها یک سریالی از تلویزیون خودمان پخش میشد که آن را از تلویزیون امریکا گرفته بودند. اسم آن دقیق خاطرم نیست اما فکر میکنم «روزی روزگاری» بود که این سریال دویست، سیصد قسمت بود اما شما با اشتیاق مینشستی و آن را میدیدی چرا که در اینجا شخصیتها مطابق قصه کنش واقعی داشتند. یعنی برای مثال اگر یک شخصیتی میآمد و زندگی او پررنگ میشد، در فصل بعد یک شخصیت جدید میآمد و داستان این شخصیت جدید در نسبت با شخصیت قدیمی روایت میشد. شخصیت قدیمی ممکن بود کمرنگتر باشد و شخصیت جدید پررنگتر شود و این تسلسلی هم که در سریال به وجود میآمد درباره منطقی بود که من در حال حاضر در آثار نمیبینم. الان منطق این است که پانزده قسمت بسازیم و آن را کش بدهیم . برای مثال در مجموعهی «دل» شخصیت با کت و شلوار، ژیله و کراوات از رختخواب بیرون میآید که این ماجرا منطقی ندارد. درنتیجه به نظر من این مسائل برخاسته از درون قصه و داستان نیست، بلکه برخاسته از سفارشی است که یک پلتفرم مثل نماوا، فیلیمو و فیلمنت به کارگردان میدهد و او هم سریال را در پانزده قسمت کش میدهد.
من یک موضوعی را مطرح میکنم که شاید برای اولین بار باشد. یک اتفاقی افتاده و آن این است که قبلا ستارههای سینما جایگاه خیلی خوب و شیرینی داشتند که آن جایگاه در حال حاضر شیرینی و حلاوت خودش را از دست داده و تبدیل به یک نگاه چرک، برخورنده و در یک جاهایی خیلی تند و عصبی کننده شدهاست. دایرهی بازیگرانی که هنوز آن شیرینی و حلاوت را حفظ کردهاند خیلی محدود شده و شعاع آن کوچک شدهاست. یکی از دلایل این قضیه؛ حضورهای بیموقع، بیدلیل و یا با دلیل همین آدمها در این سریالها است. درواقع تا میآییم شخصیتی را در یک سریال تشخیص دهیم به یک سریال دیگر رفته و یک دلزدگی خیلی زیادی در حوزهی بازیگری به وجود آمدهاست. به همین دلیل یک سریالی مثل «میخواهم زنده بمانم» که دو، سه شخصیت جدید وارد داستانش کرده و نسبتا بازیگرهای خوبی هستند و به آنها فضا و میدان کار داده ، جلوهی بیشتر و بهتری پیدا کردهاند. به نظر من آرمان درویش در «ملکهی گدایان» از سه زن آن سریال یعنی باران کوثری، پانتهآ بهرام و رویا نونهالی کیلومترها جلوتر است. واقعا دیدن بعضی بازیگرها گاهی اوقات آدم را اذیت میکند. بنابراین cast این آثار بیش از اینکه نشات گرفته از یک کار فرهنگی و یا هنری باشد نشات گرفته از نیازهای مالی است. پولهای خیلی خوبی هم به آنها میدهند و درآمدهای خیلی خوبی دارند، به همین خاطر آن تعهد بازیگری در جایی که میخواهند یک چیزی خلق کنند دیگر در اهمیت اول نیست. کدام بازی در یادمان میماند؟ کدامشان دلنشین است؟ کدامشان برای نقشش طراحی دارد؟ کدامشان میتوانند ادعا کنند که ما برای این نقش زحمت کشیدهایم؟ چه فرقی با یک بازیگر تازه کار دارند؟ اما سابق بر این تفاوت داشت. وقتی خسرو شکیبایی با فیلم «هامون» در قلهی بازیگری قرار گرفت و بعد از آن در یک سریال سطح پایینی مثل «خانهی سبز» در تلویزیون بازی کرد، سطح سریال را آنقدر بالا برد که هر قسمت آن تبدیل به یک فیلم سینمایی شدهاست. یعنی بازیگر تا این اندازه تاثیر داشته و سطح سریال را افزایش دادهاست. در حال حاضر هر شبکهای را میبینی همهی این بازیگران حضور دارند و در بیلبوردهای خیابان هم همه هستند. درواقع به نظر من عنصر نگهداری که یک بازیگر باید داشته باشد را ندارند. بازیگرهای خوبمان در خط پول درآوردن افتادهاند و این واقعا نگران کننده و آسیب زننده به مجموعهی بازیگران در حوزهی سینما و تلویزیون است.
بله درواقع ولعی برای دیدن هیچکدام از این آدمهای تکراری وجود ندارد. به دلیل اینکه در تلویزیون خطکشی وجود دارد، این سریالها در مقابله با خطکشیها است که دیده میشوند. تماشاگر عادی طبیعتا با عنوان کارگردان و یا فیلمنامه نویس یک سریال را برای دیدن انتخاب نمیکند و بازیگرها را میبیند و زمانی که اسم بازیگرهای صاحب نام میآید اولویت اول انتخابش میشود اما الزاما معنای حضور این بازیگرها، موفقیت آن مجموعه نیست. مهران مدیری با «دراکولا» هم کارنامهی خودش و هم تمام سریالها را زیر سوال بردهاست. اگر کسی این سریال را به خاطر مدیری انتخاب کند و آن را ببیند، اشتباه میکند. بنابراین کسی مثل من به خاطر یک بازیگر، اثری را برای دیدن انتخاب نمیکند اما در این بین یک دفعه یک بازی خوب هم از حامد بهداد در «میخواهم زنده بمانم» کشف میکنم. در نتیجه به نظر من بازیگرهای جدیدی که در این آثار آمدهاند و همینطور حامد بهداد در مجموعهی «میخواهم زنده بمانم» خوش درخشیدند؛ اما درباره باقی باید بگویم خیر چیز درخشانی ندیدم.
بله، میتوانیم این را بگوییم. تلویزیون به دلیل محدودیتها و ممنوعیتهایی که دارد، الکی دست و پای خودش را بسته و یک فضای جدید و بازتر به وجود آورده که مردم از آن استقبال بیشتری میکنند. چرا که در شبکه نمایش خانگی خانمها راحتتر هستند، دیالوگها رهاتر است، روابط کمی آزادتر است و یک مقدار رنگ و لعاب شارپتر و قشنگتر است. بنابراین این مسائل باعث شده تا نسبت به آثار تلویزیونی جذابیت داشته باشند. ضمن اینکه تلویزیون هم آنقدر خودش را محدود کرده و آنقدر دایرهی آدمهایش را تنگ کرده که دیگر به سختی میتواند یک اثری مثل اثرهای قبلی تولید کند. در حال حاضر ساخته شدن اثری مثل «هزاردستان» در تلویزیون مثل یک رویای غیرممکن است. جمع شدن آن همه آدم درجه یک و ممتاز در یک سریال و کیفیتی که وجود داشته، مثل یک رویا میماند. در حال حاضر به کیفیت سریالهایی که میسازد نگاه کنید و ببینید که چقدر تفاوت وجود دارد. هم ضعیف است و هم پرزنت نمیکنند. برای مثال شخصی سریال ساخته و زحمت را کشیده، کار هم خوب از آب درآمده اما در بدترین ساعت نمایش پخش میشود و یا اصلا هیچ تبلیغ و ترویجی برای این داستان نمیکنند. شگفت انگیز است که تلویزیون خودش را انکار میکند و دوست ندارد که دیده شود. بنابراین در فضای نمایشی خارج از تلویزیون که داستان یک مقدار بازتر است مردم نسبتا اقبال بیشتری نشان میدهند.
من این نگاه را قبول ندارم. من میگویم که ذائقهی بینندههای ما توسط تلویزیون و رسانههای نازل ضعیف شده، بنابراین مفهومش این نیست که تماشاگرهای ما به طور کامل از دست رفتهاند. وقتی موسیقی سریال «قورباغه» را میشنوند و یک عدهای آن را دوست دارند نشان دهندهی این است که مردم نمیایستند تا تلویزیون برای آنها تصمیم بگیرد. مردم راه خودشان را میروند، پس باید خوراک لازم را برای آنها تهیه کنی و اگر این کار را نکردی، میروند. برای مثال خود من در این مدت سریالهای خارجی را تماشا میکردم چرا که بهرهی بیشتری میبردم ، صبر نمیکردم تا تلویزیون برای من یک برنامه بسازد و منِ تماشاگر کار خودم را میکردم. بنابراین نمیشود با قاطعیت گفت که ذائقهی تماشاگر ایرانی نازل شده، بلکه اگر اثر خوب به او بدهی از آن استقبال میکند. وظیفهی جریان هنری در تلویزیون، در پلتفرم و هر جای دیگری این است که در کنار جذابیت آفرینی و موارد این چنینی، سطح سلیقهی عمومی مردم را ارتقا دهد. این تایتل اصلی تلویزیون است اما وقتی یک آدمی خودش کیفیت فرهنگی نازلی دارد مثل مدیران تلویزیون ما، پس چه چیزی را میخواهند ارتقا دهند؟ آنها حتی چشم ندارند یک آدمی که یک کلمه بیشتر از خودشان میداند را ببینند، بنابراین دیگر ارتقایی وجود ندارد.
یکی از بزرگترین مشکلات ما کپی رایت است. ما مردمی هستیم با وضعیت مالی ضعیفتری به نسبت کشورهای دیگر، بنابراین اینکه ما تحت قانون کپی رایت نیستیم از یک نظر خوب است و میتوانیم هر آن چیزی را که دلمان میخواهد رایگان رایت و تماشا کنیم. اما از این نظر که به طور کلی جریان اقتصادی مجموعهی هنری ما تقویت نمیشود و مدام در عصر و حرج هستیم، بد است. در نظر بگیرید که برای مثال منِ نویسنده، کارگردان، مولف و سرمایهگذار با هزار بدبختی یک سریال تهیه میکنم که هنوز روی پلتفرم قرار نگرفته از فلان شبکه پخش میشود. این مساله باعث میشود تا جنبهی اقتصاد هنر ما ضعیف شود و وقتی جنبهی اقتصاد هنر ما ضعیف میشود لاجرم رشد و ارتقای کیفی آن هم ضعیف میشود. سازنده هم میگوید من دیگر برای کار بعدی زحمت نمیکشم، مطالعه نمیکنم و یا تجهیزات جدید نمیآورم و همین باعث میشود تا این حرفه روز به روز ضعیفتر شود. دلیل اینکه تلویزیون در حال حاضر انقدر درجا میزند این است که دانشی ندارند و مدام همان موضوعات قبلی را تکرار میکنند. برای پنج هزارمین بار پسر پولداری عاشق دختر فقیر میشود و یا بالعکس. در ادامه برای خانوادهی جنوب شهری محترم یک مشکلی پیش میآید و بعد به نتیجه میرسند. خانوادهی پولدار شمال شهری هم آدمهای بدی هستند که در پایان به این نتیجه میرسیم که باید تغییر کنند. هزار بار میتوانی این داستان را تکرار کنی اما چه فایدهای دارد؟ این مساله نشان میدهد که ما در کار خودمان سِیر، تدبر و ارتقا نداریم. علتش هم این است که عضو کپی رایت نیستیم و رایگان آثار را میبینیم و اقتصاد این چرخه را ضعیف میکنیم. در حالی که این حرفه هم ظرفیت و پتانسیل سرمایه گذاری خیلی زیاد و هم پول سازی خیلی زیاد را در بر دارد.
There are no comments yet