• کد خبر: 9810
  • گروه : اخبار , ویژه ها
  • تاریخ انتشار:16 اسفند 1402 ساعت: 12:35

«منطقه تحت نظر»؛مهندس آدم‌کشی و زنده‌سوزی نازی‌ها

آخرین دیدار ما با رودولف هس، مهندس آدم‌کشی و زنده‌سوزی نازی‌ها فردی تنها و افسرده است.


از آخر به اول برویم. آخرین سکانس فیلم را مرور کنیم. شب از نیمه گذشته و رودولف هس، افسر عالی رتبه نازی‌ها، گوشی تلفن را می گذارد. فقط اوست – گویا – که در اداره مانده است. تنهای تنهاست. شاید به همین علت است که پیش از ترک اداره، به همسرش تلفن زده و خواسته که صدای او را بشنود. در واقع احساس تنهایی به او هجوم آورده و او با این تلفن، در پی آن بوده تا تنهایی‌اش را با همسرش تقسیم کند. اما همسر چندان هم با او گرم نمی‌گیرد و معترض می‌شود که چرا نصف شب، خواب را از او گرفته است. رودولف سرخورده از این که عاطفه‌ای که به دنبالش بوده، نصیبش نشده است، از اتاق خود بیرون می‌زند و وارد راهرو می‌شود و بعد، از پله‌ها پایین می‌رود و طبقات را طی می‌کند. سیر حرکتی او از بالا به پایین است. از اتاقی روشن بیرون آمده، در راهرو و پله‌هایی خاکستری حرکت کرده و هر چه پایین‌تر می‌رود، فضا تاریک‌تر می‌شود. انگار می‌کنیم که دارد به چاهی تاریک فرو می‌رود. اما در میان طبقات به وضعیتی اسف‌بار می‌رسد. دچار تهوع و استفراغ می‌شود. کثافت درونش را روی پله‌ها خالی می‌کند. هیچ کس همراه او نیست. پله‌ها و راهرو خالی از آدم است. فضا از رنگ خارج شده. محیط خاکستری و تیره رنگ است. این آخرین دیدار ما با رودولف هس، مهندس آدم‌کشی و زنده‌سوزی نازی‌ها ست. فردی تنها و افسرده. احساس ما و دوربین این است که زندگی‌اش را پایان یافته می‌بیند. گویا خودش می‌داند تا چه اندازه به قعر می‌رود. حس مان این است، دریافته که در حالِ گذرانِ یک زندگی تباه است و انگار چشم اندازی از آینده را می‌بیند؛ مکالمه با همسرش بسیار نومیدانه بوده است. فهمیده که مهر و عشقی در زندگی‌اش نیست و انسانی سیاه است. یک دم در راهرو می‌ایستد و به انتهای راهروی نگاه می‌کند. کات به چندین دهه بعد. وقتی که آنجا (اداره نازی‌ها یا اردوگاه آشویتس) تبدیل به یک موزه شده است. در دلِ حجمی از تاریکی، روزنه‌ای پیداست و از آنجا دری باز می‌شود و می‌بینیم که به سال‌های آتی رفته‌ایم. کارمندان موزه جنگ در حال تمیز کردن هستند و قاب عکس‌های قربانیان به دیوارها نصب شده‌اند. اینجا تمهیدی بسیار هوشمندانه از روایت را شاهد هستیم. گمان می‌کنیم که فیلم به یک‌باره پرشی به آینده کرده و قرار است موزه جنگ، حسن ختام داستان باشد و با عباراتی عبرت‌آموز روی تصاویر روبرو شویم که مثلا می‌گویند رودولف هس با چه سرنوشت شوربختانه‌ای مواجه شده است. در واقع یک فکت تاریخی را به بیننده عرضه کند، اما این طور نمی‌شود. درست که فیلم داستانی را برگزیده که آدمی مستند شخصیت اصلی آن است اما ابدا راوی تاریخ نیست بلکه روانشناسی فردی را در دستور کار خود قرار داده است. برای همین است که در پایان فیلم، ما از آنچه بیرون فیلم بر رودولف هس رفته است، آگاه نمی‌شویم. حتی اگر بر مبنای اطلاعات شخصی، هس را نشناسیم، می‌توانیم فرض کنیم که «این یک داستان واقعی نیست». می‌شود که همه چیز تخیل نویسنده باشد. در آغاز فیلم هم با عبارت «بر اساس یک داستان واقعی» روبرو نیستیم. مساله فیلم، تاریخ نیست گرچه در مقطعی تاریخی اتفاق می‌افتد. فرد و لحظه فردی، موضوع فیلم است. وقتی که هس در میانه پله‌ها می‌ایستد و به تهِ راهرو نگاه می‌کند، آینده خویش را در آنجا می‌بیند. فیلم به آینده می‌پرد و دوباره به راهروی اداره نازی‌ها برمی‌گردد. رودولف با کنجکاوی و ترس، همان جا ایستاده و همچنان به تهِ راهرو نگاه می‌کند. این تکه‌ی به ظاهر متفاوت از بقیه فیلم (رفتن به موزه جنگ) چیزی است که در مخیله‌ی هس شکل گرفته است.


«منطقه تحت نظر»درامی پر و پیمان نیست. قصه هیجان‌انگیزی نمی‌سازد و روی داستانی پر آب و تاب و جانسوز حرکت نمی‌کند. در حالی که مقطعی از تاریخ را روایت می‌کند که بسیار جانسوز است. مثلا شبیه به فیلم‌هایی چون «پسر شائول»، «فهرست شیندلر»، «زندگی زیباست» و «پسری با پیژامه راه راه» عمل نمی‌کند. این فیلم‌ها نیز روی جنایت علیه بشریت راه می‌روند و کوره‌های آدم‌سوزی را به تصویر می‌کشند و با رفتن به سمت داستان‌هایی به شدت اشک‌آور، دنیایی کاملا پرکشش و دراماتیک می‌سازند. اما فیلم منطقه تحت نظر سمت و سویی دیگر دارد. با وجود این که جغرافیایی دیوار به دیوار با اردوگاه آشویتس را به نمایش می‌گذارد اما هرگز به آن راه نمی‌برد. اصلا حرفی هم درباره زندانیان نمی‌زند. فقط می‌دانیم که لباس به جا مانده از زندانیانِ مرده، به خدمتکاران خانه رودولف هس تعلق می‌گیرد. و در لحظه‌ای هم با چیزی وحشتناک روبرو می‌شویم. باغبانی که به درخت‌ها رسیدگی می‌کند، کودی را پای درختان و گیاهان می‌ریزد که خاکسترِ انسان است. گویی که رودولف در اردوگاه کنار خانه‌اش، آدم‌ها را می‌سوزاند تا گیاهان خانه‌اش بهتر رشد کنند و رنگ‌هایی زیبا داشته باشند. در واقع صفای این باغ و باغچه از رنج مویه‌هایی است که تقربیا تمام باند صوتی فیلم را پرُ کرده‌اند و از اردوگاه کناری بلند شده‌اند.


فیلم خیلی آرام جلو می‌رود و بیشتر به لحظاتی از زندگی هس و خانواده‌اش می‌پردازد و بیشتر روی جغرافیای خانه او تاکید دارد. برای همین است که در پاره‌ی اول فیلم، همسر هس بیشتر میانداری می‌کند چرا که رهبر و سازنده باغ، اوست. دوربین مدام تغییر مسیر می‌دهد و در حرکت است تا هر گوشه از این خانه را عیان سازد. از طریق نمایش زاویه‌هایی کامل از این خانه است که شخصیت‌ها به نمایش در می‌آیند. در این خانه ما شاهد زیست این خانواده و خوشی‌هایشان هستیم. دقیقا برخلاف وضعیت اسفبار قربانیان اردوگاه کناری، این خانواده را عموما در حال لذت بردن از زندگی می‌بینیم. در آغاز فیلم که کنار دریاچه هستند و پیک نیک و بعدا نیز هر بار که می‌بینیم‌شان، می‌نوشند و می‌خورند و می‌خندند و اگر میهمانی داشته باشند، باغچه و زیبایی‌هایش را به یک نمایش شکوهمند تبدیل می‌کنند. دوربین کاملا با طمانینه و سر فرصت و حوصله، تمامی حرکات شخصیت‌ها و عبور و مرورشان را در جای جای خانه و باغ دنبال می‌کند. حتی گاه طوری عمل می‌کند که به هنگام دیالوگ آدم‌ها با یکدیگر، جای دوربین مدام عوض می‌شود تا زاویه‌ای تازه از خانه تصویر شود و باغ جلوه‌هایی متفاوت از زیبایی داشته باشد. و آیا چیزی تناقض آمیزتر از این می‌توان تصور کرد که چنین آدم‌هایی که تا این اندازه به زیبایی و طبیعت اهمیت می‌دهند، نه تنها نسبت به زجر و شکنجه همنوع‌شان بی‌تفاوت هستند، بلکه اساسا برای اذیت شدن بیشتر آنها، به طراحی‌هایی تازه نیز دست می‌زنند. در یکی از سکانس‌های فیلم، هس میزبان دو مهندس است که برای بهتر از بین بردن زندانیان، ساختارهای تازه‌ای از احتراق سازه‌های مهندسی را ساخته‌اند. در تمامی مدتی که فیلم را می‌بینیم به این نکته می‌اندیشیم که چگونه آدمی می‌تواند با این همه حس‌های متعارض از یکدیگر، زندگی کنند.

کلید واژه:
گروه بندی: اخبار , ویژه ها

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید