در آن سالهایی که دیگر سراغم نیامدند اذیت نشدم. به دلیل اینکه بعد از تمام شدن بازی در «پرنده کوچک خوشبختی»، همه چیز برایم تمام شد.
شما از معدود بازیگرانی هستید که در مصاحبههای خیلی قدیمیتان بیان کردید بازیگری را خیلی دوست ندارید. این برای من خیلی عجیب بود چرا که بازیگری حرفهای است که باید به آن عشق داشت و همیشه از صحبتهای اغلب بازیگران کاملا پیداست که کارشان را دوست دارند و با عشق انجام میدهند. دلیل این حس شما نسبت به بازیگری چیست؟
شاید در آن مصاحبهها، گفتههای من را درست و کامل درج نکردهاند. من از دوران کودکی بازیگری را دوست داشتم، حتی در دوران مدرسه تئاتر کار میکردم. در دوران کودکی اگر گفتهام که بازیگری را دوست ندارم به خاطر فشار خستگی کار بوده، ولی الان بازیگری را دوست دارم. شاید از بعضی مسائل دلگیر بودهام، آنها هم از دلگیری من اینطور برداشت کردهاند که دیگر به بازیگری علاقه ندارم، ولی اینطور نیست.
فشار و خستگیای که به آن اشاره کردید مربوط به بازی در «پرنده کوچک خوشبختی» است؟
بله، زمانی که ۹ساله بودم خانم درخشنده به مدرسه ما آمد و به مدیر مدرسه گفت به دنبال یک استعداد میگردد، مدیر مدرسه هم من را صدا زد و به او معرفی کرد. درخشنده از من خوشش آمد و پرسید دوست داری بازی کنی؟ گفتم بله، من خودم تئاتر بازی میکنم و بعد از کمی صحبت من انتخاب شدم. از اینکه انتخاب شده بودم خیلی خوشحال بودم ولی بعد متوجه شدم که بازیگری در یک فیلم حرفهای خیلی کار سختی است. دو ماه به مدرسه نرفتم، شبانهروز صبح تا شب کار میکردیم و این خیلی برایم خستهکننده بود، از طرفی در آن جمع تنها بودم و خجالت میکشیدم. البته شیطنت هم داشتم زمانی که بقیه درحال فیلمبرداری بودند، من آن طرف برای خودم بازی میکردم! ولی خیلی خسته میشدم دیگر حوصله نداشتم تا جایی که یک روز خانم درخشنده از دستم کلافه شد و تهدیدم کرد که اگر میخواهی بازی نکنی، من نقشت را حذف میکنم. با وجود خستگی جواب دادم نه… نه… قول میدهم! و از آن به بعد کمکم بهتر شدم، اعتماد به نفسم بالا رفت. دیگر از بقیه خجالت نمیکشیدم. به خاطر همین فشارهایی که وارد میشد و زمان طولانی و خستهکنندهاش، بعضیاوقات میگفتم بازیگری را دوست ندارم، خب فقط ۹ سالم بود.
فکر کنم از جیغ کشیدن هم خسته میشدی! خیلی در آن فیلم جیغ میزدی.
عطیه معصومی (با خنده) آره واقعا، از دست خانم درخشنده گلویم پاره شده بود! هر چقدر جیغ میکشیدم باز میگفت بلندتر، بلندتر. یک وقتهایی میگفتم الان نصفه شب است، مردم خوابند. اما او میگفت من میخواهم فیلمم خوب و واقعی شود!
یادش بخیر و خدا رحمت کند امین تارخ را، در یک سکانس باید عصبانی میشد و یک کشیده به صورت من میزد. گرفتن آن سکانس خیلی طول کشید چون هربار که امین تارخ من را میزد، خانم درخشنده میگفت نه این خوب نیست. امین تارخ هم میگفت من دلم نمیآید بچه مردم را بزنم. ساعت ۳،۴ صبح شده بود. این برداشت آنقدر تکرار شد، که من از فرط خستگی به امین تارخ گفتم راحت باش من را محکم بزن! پرسید: واقعا بزنم؟ گفتم من راضیام، بزن! او هم محکم خواباند توی گوشم. بعد از زدن آن چک محکم توسط تارخ، خانم درخشنده گفت: اوکی. و بالاخره رضایت داد. من که از درد گریه میکردم با گریه گفتم: اوکی راحت شدی؟! منم راحت شدم! و آنقدر از درد گریه کردم که امین تارخ چندین بار از من عذرخواهی کرد. روحشان شاد امین تارخ رفت، هما روستا رفت، جمیله شیخ رفت…
از دوران بعد از بازی در «پرنده کوچک خوشبختی» خاطرهای دارید که هرگز فراموشتان نشود؟
بله، یکی از جذابترین خاطراتم مربوط به زمان اکران «پرنده کوچک خوشبختی» است. به همراه خانوادهام یک هفته در منزل عمویم، در رشت بودیم. یک روز همگی به سینما رفتیم. قبل از ورود به سالن تماشای فیلم، مدیر سینما را دیدم و گفتم من بازیگر این فیلم هستم. او هم برخورد خیلی خوبی با من داشت. درحال تماشای لحظات پایانی فیلم بودیم که من را صدا زد و گفت بروم کنار پرده سینما بایستم. من هم رفتم بالا، کنار پرده سینما ایستادم و همزمان با صدای فریادهای «مامان» در فیلم، من هم فریاد میزدم: مامان. مردم در حالیکه گریه میکردند، دست میزدند. حس خیلی عجیبی بود که هرگز فراموشم نمیشود.
بله همینطور است.
نه من در آن سالهایی که دیگر سراغم نیامدند اذیت نشدم. به دلیل اینکه بعد از تمام شدن بازی در «پرنده کوچک خوشبختی»، همه چیز برایم تمام شد. ولی احساس و ذهن آنها همچنان با فیلمی که در آن بازی کردهاند مانده.
ولی پدر و مادرم خیلی به من توجه میکردند، سعی میکردند که این بیتوجهیها را جبران کنند. مادرم همیشه میگفت بچه من سالم است فقط ناشنوا است.
نه
بله، حتما حتما
هیچ تاثیر منفیای برایم نداشت، فقط مثبت بود و واقعا از خانم درخشنده ممنونم چون او باعث شد که من وارد اجتماع شوم. تا قبل از «پرنده کوچک خوشبختی» اصلا اجتماعی نبودم. حتی اعتمادبهنفس وارد شدن به یک مغازه را نداشتم. از اینکه موقع خرید کردن، متوجه نشوند چه چیزی میخواهم و حرف زدنم را مسخره کنند، خجالت میکشیدم. ولی بعد از آن اعتمادبهنفس پیدا کردم. آنقدر تغییر کرده بودم که گاهی وقتی جایی میرفتم و مسخره میشدم خیلی راحت به آنها میگفتم چرا میخندید؟ من ناشنوا هستم و بعد از من عذرخواهی میکردند.
فقط در دوران کودکی و مدرسه تئاتر کار میکردید؟
اتفاقا سالها بعد از «پرنده کوچک خوشبختی»، وقتی ۲۴ سال داشتم بازی در یک تئاتر به من پیشنهاد شد که قبول کردم. تمرینات آن هم خیلی خستهکننده بود ولی خب من خیلی صبور بودم و تحمل میکردم.
۲۹ سالم بود که ازدواج کردم. همان سال با همسرم که او هم ناشنوا است یک فروشگاه لوازم تزئینی راهاندازی کردیم. خیلی اتفاقی همکاران سینما، من را در آنجا دیدند. همان موقع از من پرسیدند که دوست داری باز هم در فیلم بازی کنی؟ من تایید کردم و چند روز بعد برای بازی در سریال «راه شب» از من دعوت کردند. بعد از آن هم سریال «بزنگاه» و «بالهای خیس» را بازی کردم.
خیلی خوشحال بودم. دوباره به خودم افتخار میکردم.
بله فروشگاه هنوز هست. من اوایل آنجا کار میکردم. الان بیشتر در خانهام. چون سه تا بچه دارم و به خاطر آنها نمیرسم. همسرم و چند همکار دیگر آنجا را میگردانند. من فقط در ایام عید و مناسبتهای خاص که سرشان شلوغ است به کمکشان میروم.
بله
دخترم تینا ۱۷ ساله است، نیکا ۱۳ ساله، پسرم بردیا ۷ سال دارد.
پدرش اصلا دوست ندارد. ولی من اگر کارگردان خوبی باشد قبول میکنم.
اگر پروژه خوبی باشد و برای دادن دستمزد تبعیض قائل نشوند، بله بازی میکنم.
بله، من الان هم بازیگری را دوست دارم اما یکسری مسائل ناراحتم میکند. مثلا اینکه فقط به بازیگران شنوا، مخصوصا بازیگران مطرح، توجه میکنند و دستمزد خوب میدهند. اما به بازیگر ناشنوا نه توجه میشود و نه هیچوقت دستمزد خوب داده میشود. بازیگران شنوا و ناشنوا باید برابر باشند.
بله، خب شنوا میشنود و کار کردن با او راحت است. به همین دلیل کارگردانها ترجیح میدهند که نقش ناشنوا را هم به بازیگر شنوا بدهند. توضیح دادن به ناشنوا برایشان سخت است. بالاخره باید بعد از خواندن فیلمنامه، آن را جداگانه برای ناشنوا توضیح بدهند. که مثلا این قسمت مفهومش چه چیزی است و شما باید چه کاری انجام دهید. خب دادنِ این توضیحات برای همه شنواها سخت است. ماها عادت کردیم به این کار ولی برای آنها سخت است و میگویند که خیلی وقتمان را میگیرد. حاضرند بروند بازیگر شنوا بیاورند و آن بازیگر بیاید یک خرده اشاره یاد بگیرد و نقش ناشنوا را بازی کند.
من لبخوانی بلدم ولی خب همه بخشهای فیلم، قابل لبخوانی نیست. به همین دلیل من اصلا تلویزیون نگاه نمیکنم. بیشتر فیلم و سریالهایی که زیرنویس دارند را با گوشیام نگاه میکنم.
قبل از هر چیز روز جهانی ناشنوا را به همه ناشنواهای عزیز تبریک میگویم. میخواهم خطاب به شنواها بگویم که وقتی در مورد ما صحبت میکنید؛ نگویید کر و لال، بگویید ناشنوا. به نابینا نگویید کور، بگویید نابینا. یا به جای کلمه عقب مانده بگویید استثنائی. متاسفانه هرچقدر که ناشنواها پیشرفت میکنند ولی باز هم مردم متوجه نمیشوند و میگویند کر و لال نمیفهمد. اصلا درست نیست. مثلا یک روز در فروشگاه خودمان یکی از مشتریها که به همراه بچههایش وارد فروشگاه شده بود، قیمت یکی از اجناس را پرسید، من جواب دادم: پانصد و پنجاه، گفت: متوجه نشدم، چند؟ من دوباره تکرار کردم، بچههای او میخندیدند. من گفتم بچهاند به روی خودم نیاوردم، ولی وقتی داشتند از فروشگاه بیرون میرفتند، به مادرشان گفتم سعی کنید به بچههایتان یاد بدهید که ناشنواها را مسخره نکنند. من ناشنوا هستم ولی سالمم. او از طرف بچههایم معذرتخواهی کرد و رفتند. یک هفته بعد با یک جعبه شیرینی به آنجا آمدند و عذرخواهی کردند، من خیلی خوشحال شدم.
در کتاب فارسی کلاس چهارم، درباره جبار باغچهبان نوشته شده اما بچهها هیچ چیزی در مورد ناشنوا نمیدانند، فقط شنیدهاند که این افراد کر و لال هستند. من همیشه به این افراد میگویم چرا میخندید؟ من هم مثل شما هستم. دست دارم، پا دارم، فقط نمیشنوم. خب من زیاد به این رفتارها اهمیت نمیدهم ولی اکثر ناشنواها خیلی حساس هستند. لطفا آنها را مسخره نکنید.
هربار که امین تارخ من را میزد، خانم درخشنده میگفت نه این خوب نیست. امین تارخ هم میگفت من دلم نمیآید بچه مردم را بزنم. ساعت ۳،۴ صبح شده بود. این برداشت آنقدر تکرار شد، که من از فرط خستگی به امین تارخ گفتم راحت باش من را محکم بزن! پرسید: واقعا بزنم؟ گفتم من راضیام، بزن! او هم محکم خواباند توی گوشم. خانم درخشنده گفت: اوکی. و بالاخره رضایت داد
واقعا از خانم درخشنده ممنونم چون او باعث شد که من وارد اجتماع شوم. تا قبل از «پرنده کوچک خوشبختی» اصلا اجتماعی نبودم. حتی اعتمادبهنفس وارد شدن به یک مغازه را نداشتم. از اینکه موقع خرید کردن، متوجه نشوند چه چیزی میخواهم و حرف زدنم را مسخره کنند، خجالت میکشیدم. ولی بعد از آن اعتمادبهنفس پیدا کردم
ثمین سالاریه؛ رابط ناشنوایان
چرا این بچهها اینطوری هستند؟ چرا به نظر میرسد ناشنواها خونسردتر هستند و ناراضی نیستند؟ چون به خاطر مشکل ناشنواییشان خیلیها به این بچهها بیتوجهی میکنند، برای همین دیگر عادت کردهاند. آنها شنوا هستند عادت ندارند، ولی این بچهها چون ناشنوا هستند، میگویند حالا یکبار بازی کردیم تمام شد. دلشان به همین یک بار بازی کردن هم خوش است. در واقع ناشنواها به کنار گذاشتن، عادت کردهاند. برای همین افسرده نمیشوند. خودشان را سرگرم سفر و جمع دوستان خودشان میکنند. در واقع مجبورند برای اینکه افسرده نشوند. یک مورد جالب درباره ناشنواها هم بگویم و آن بحث زبان است. بحث زبان هم یک بحث عجیب و غریبی است. مثلا ناشنواها جملهبندی درستی ندارند، به همین دلیل در اشارههایشان فعل و فاعل ندارند. ما خودمان باید اول از کتاب یاد بگیریم، بعد از آن، بین ناشنوایان برویم و به صحبت کردن آنها نگاه کنیم و اشاره طبیعی را یاد بگیرم. خود بچهها از همان ابتدا که اصلا کتابی وجود نداشت، فقط لبخوانی میکردند. در مدارس هم همینطور بود. دستها را میبستند تا بچهها اشاره نکنند و لبخوانی را یاد بگیرند. تا همین دو سه سال پیش هم فقط الفبا بود و لبخوانی. خیلی هم سخت بود. به دلیل اینکه خیلی از کلمهها تلفظشان برابر است مثل سیب و زیپ. و همین موجب شد که بعدها اشارهسازی کردند.
ندا روزبه
There are no comments yet