مریم میرمحمدی:

عجب ترکیب رعب‌آوری!«سینمای کودک و نوجوان را می‌گویم.»

کودکان برای اینکه پشت سر سینما بایستند زیادی خوبند. اصلاً خودِ خودشانند، همان‌هایی که قرار است بی‌وقفه و وقوف بر تکنولوژی سینمایی، مغلوب متن فیلمیک شوند.


 

یک بار هم به زن بغل دستی‌ام گفتم: « عجب ترکیب رعب‌آوری!». تلفن‌اش را درآورد. گفتم: «سینمای کودک و نوجوان را می‌گویم.» گیج شده بود. مثل خودم. فکر کردم کودکان برای اینکه پشت سر سینما بایستند زیادی خوبند. اصلاً خودِ خودشانند، همان‌هایی که قرار است بی‌وقفه و وقوف بر تکنولوژی سینمایی، مغلوب متن فیلمیک شوند. فکر کردم که آخ! این تازه خودش یک تراژدی تمام عیار است.

زن بغل‌دستی‌ام داشت تصویرهایی از کودکان غزه را نشانم می‌داد و این سینمای کودک و نوجوان، این مضاف و مضافٌالیه دهشتناک، بمبارانم کرده بود. آپاراتوس، هم‌سان‌پنداری بیننده، نظریه‌ی دوخت و چند مفهوم دیگر مسلسل‌وار به ذهنم چنگ می‌زد. امانم را بریده بود. گفتم: «ببین! میدانی سینما چه در چنته دارد؟» خیره نگاهم کرد. کلمه‌های خشک را قورت دادم و صدایی شبیه زوزه قطار مترو از گلویم بیرون پاشید: «سینماست دیگر! می‌آید روی پرده، خیلی معصوم. شبیه همین طفلکی‌ها که می‌بینی. نه! حتی معصوم‌تر! چون قرار نیست متوجه معصومیتش بشوی. تو فقط تصور می‌کنی که هرچه می‌بینی همین است و لاغیر. ببین! چه می‌دانم سینما که تکنولوژی یا چگونگی ساخت قاب به قاب فیلم را نشانت نمی‌دهد. فقط کل فیلم را می‌بینی بعد با شخصیت‌ها همذات‌پنداری میکنی، هم‌حسشان سقوط می‌کنی و دلت گاهی برای صعودشان تنگ می‌شود. می‌خنداند، می‌گریاند. لعنتی کارش را بلد است. از زمین می‌کَند تو را و می‌برد هرجا که خواست و تو می‌اندیشی که هرچه تصویر و صداست، رئال است. واقعی‌ست. اینها را توی دانشگاه یادمان دادند. نظریه‌های نقد سینماست، اما بعدتر که هی ریز شدیم و زیرش را کندیم، دیدیم چه شاه‌لوله‌هایی از فاضلاب قدرت‌ها زیر همین سینما می‌تواند به خورد مردم جهان برود» حالا زن بغل‌دستی‌ام دارد سر تکان می‌دهد. فکر می‌کنم شاید او هم دلش از این ترکیب رعب‌آور لرزیده باشد. گوشی را می‌گیرد سمت من و هر دو خیره به کودکی می‌شویم که لرز پاهایش امان چشمانمان را می‌برد. با دهانم ادامه می‌دهم: «آخ! بچه ها.. ببین حالا این جنگ یک جورش است. باز هم جنگ داریم، مگر نه؟ جنگی که شبیه اینها نیست. اصلاً شبیه هیچ جنگی نیست. بچه‌ها که پر از خالی‌اند، آماده تخیل، تشنه تجربه، می‌آیند توی سالن، جلوی پرده می‌نشینند به تماشا و مخاطب این فریب گسترده می‌شوند. یادت هست؟ یک زمانی فقط توی سالن‌ها سکنی داشت اما حالا توی دست تو هم یکی هست و توی دست من و زیر کتاب‌هایشان و توی بازی‌هایشان هم رخنه کرده.» بعد می‌خواهم بگویم: «بازی‌های سینمایی!» نمی‌دانم چرا گیر می‌کند توی گلویم. سرفه می‌کنم. زن خودش را می‌کشد عقب. فکر می‌کنم باید نطقم را همین‌جا تمام کنم. یک چیزی باید بگویم. بدون جمع‌بندی که نمی‌شود. واژه امید با «ترس»، «کارگروهی»، «ایدئولوژی»، «رخوت اجتماعی»، «بلیط مترو» و «جمعیت» حسابی قاطی می‌شود و نمی‌دانم بالاخره می‌گویم که ببین! وقتی بچه‌ها مخاطب سینما می‌شوند کار ما خیلی سخت است. یا نمی‌گویم! اما این را می‌شنوم که یکی بلند می‌گوید: «باید بجنبیم.» خودم هستم. به خودم می‌گویم. زن رفته. توی جمعیت گم شده و من هنوز منتظر قطار بعدی نشسته‌ام.

مریم میرمحمدی|| نویسنده و منتقد

کلید واژه:
گروه بندی: اخبار , ویژه ها

هنوز دیدگاهی منتشر نشده است

× برای درج دیدگاه باید وارد شوید