«آدمکُش»؛همدری با انسان ها یعنی نقطه ضعف

همو که به شکل حرفه‌ای به این شغل مشغول است، اعتقادش را با ما در میان می‌گذارد و می‌گوید اگر عادت به همدردی کردن با آدم‌ها داری، جای تو در این حرفه نیست. برای این که همدری یعنی نقطه ضعف.


آدم کشتن؟ آیا این کاری بسیار سخت است یا می‌توان به راحتی آدم کشت؟ همو که به شکل حرفه‌ای به این شغل مشغول است، اعتقادش را با ما در میان می‌گذارد و می‌گوید اگر نتوانی این فعل را تحمل کنی، این کار مناسب تو نیست. ظاهرا دارد مشورتی رایگان به ما می‌دهد که اگر طاقت نداری به جنازه مرده‌ها نگاه کنی، چه بهتر که برای این حرفه وقت نگذاری و برایش سرمایه نریزی، چرا که بالاخره یک روز آن را کنار می‌گذاری…نه این کار مناسب تو نیست. دنبالِ کارِ دگری باش. اگر عادت به همدردی کردن با آدم‌ها داری، جای تو در این حرفه نیست. برای این که همدری یعنی نقطه ضعف. اگر به موبایل و شماره تلفنت وابسته هستی، باز هم این حرفه مناسب تو نیست چرا که باید مدام از این شماره به آن شماره بروی. شماره‌ها یادآور وجود هستند. و آدمکُش هر چه قدر ناموجودتر، بهتر. در عوض آنها که دل‌شان می‌خواهند از طریق شماره‌ها پیدا نشوند و گم و گور باشند، قاتل حرفه‌ای بودن شغل مناسب آنها ست چرا که بعد از هر مکالمه و ماموریتی، تو یک آدم جدید هستی. هم از این روست که از مشاوره آقای آدمکش می‌توان نتیجه گرفت که این کشتن آدم‌ها نیست که اهمیت دارد، این آدمکش بودن توست که اهمیت دارد.

«آدمکُش»فینچر اما نقل قول دیگری هم  دارد.و برای این که متهمش نکنیم به این که آدمی سطحی و تکراری است، پیش از آن که باورش را بروز دهد، خودش اعتراف می‌کند که دارد حرفی کلیشه‌ای می‌زند. و چه قدر این‌که «بکش وگرنه کشته می‌شوی» جمله‌ای به کرات شنیده شده است. اگر چه در عصری هستیم که این موضوع از بدیهی‌ترین بدیهیات زندگی و وجود است. این که همگان صرفا به فکر خودشان هستند، درست است و این که آن کسی باقی می‌ماند که قوی‌تر است، نیز درست است. در طول تاریخ و در عرض طبیعت، همواره این طور بوده است: راز بقا در این است که به قانونِ ماندن در طبیعت احترام بگذاری. اگر چه طبیعت –  به نظر می‌رسد – قانون‌پذیر نیست. که اگر بود شاید ما شاهد انقراض‌ها نبودیم. طبیعت مدام در حال تغییر قانون‌های خویش است. پس شاید باید شق دومی هم باشد. این که حتی اگر قوی‌ترین هم باشی، باز هم ممکن است یک روز منقرض شوی.

 

آدمکُش فیلم فینچر اهل پچپچه است. عادت به نجوا دارد. نجوایش را اما درِ گوش خودش می‌کند. البته ما هم می‌توانیم صدای ریز و زیرش را بشنویم. دارد مدام با خودش حرف می‌زند. اما طوری حرف می‌زند که انگار بدش نمی‌آید ما هم حرف‌هایش را بشنویم. گویا دوست دارد بدانیم که او چه طور آدمکشی است. می‌خواهد به واسطه آن نجواها، خودش و درونش را برای ما بیرون بریزد و به این سبب دست به یک معرفی از خود می‌زند. او در همین واگویه‌هایش از جدا افتادگی حرف می‌زند. این جدا افتادگی مخرج مشترک همه‌ی آدمکُش های جهان است. و اصولا آدمکشی یعنی پذیرش تنهایی. یادمان بیفتد به فیلم «ساموراییِ» ملویل که یکی از مهم‌ترین فیلم‌های آدمکشی در تاریخ سینما ست. آن فیلم یک قاتل حرفه‌ای متفاوت را نشان می‌دهد. او هم کاملا جدا افتاده است. و همه‌ی زندگی‌اش در سکوت می‌گذرد. اما این یکی که فینچر خلقش می‌کند، تمام مدت در حال بیرون ریختن خود است. بیرون ریختن اعتقادات و باورها. بیرون ریختن نوعِ نگاه به زندگی، آدم‌ها، روابط شان، موقعیت شان و گرفتاری‌ها و جایگاه‌شان. این آدم اگر چه به لحاظ تنها بودن با دیگر قاتل‌های جهان دنیایی مشترک پیدا می‌کند، اما از لحاظ پچپچه‌هایش و ادبیاتش، آدمی یکه می‌شود. آن قدر جذاب و زیبا حرف می‌زند که دلمان می‌خواهد مدام برای‌مان حرف بزند. حرف زدنش می‌گوید او آدمی نیست که فقط می‌کشد تا حساب بانکی‌اش پر شود. اما شاید حرف نگارنده این سطور اشتباه باشد. می‌شود این طور هم گفت که تک‌گویی آدمکشِ فینچر صرفا برای اشاره دادن به ما نیست. نمی‌خواهد به ما بگوید کیست و هدفش چیست. بلکه شاید فقط واگویه می‌کند که تمرکز داشته باشد. این حرفه، لازمه‌اش تمرکز است. حرف، حرف و حرف. فقط برای که حواس خودش را پرت کند. حرف می‌زند تا حواسش جمع‌تر شود. با این حال اتفاق غریبی می‌افتد در آغاز فیلم. مگر نه این که در اولین معرفی‌های یک آدمکش، باید نشان‌مان بدهند که او آدمی چیره دست در شلیک و ماشه کشیدن است؟ او را در اولین معرفی‌اش ناکام می‌ماند. هدف از مسیر گلوله بیرون می‌افتد. ماموریت با موفقیت پیش نمی‌رود. چه گندِ عجیبی و چه تعریف غیر کلیشه‌ای از قاتلی که باید تر و فرزی‌اش برای ما اثبات شود که برعکس می‌شود.

چه چیزی برای یک حرفه‌ای، بدتر از این که تیرش به خطا برود؟ پیامد این کار، احساسی به شدت تحقیرآمیز است. او نتوانسته رضایت مشتری‌اش را برآورده کند. بنابراین نه از پول خبری است و نه از احترام. ممکن است حتی رزومه‌اش را نیز خراب کرده باشد.با این حال به خاطر همین امور است که برای ادامه فیلم بیشتر ترغیب می‌شویم. پیش‌تر البته، چهره جدی و چشمان بانفوذ بازیگر آدمکش به ما گفته که این آدم به یقین آدمی موفق در کارش است. پس این شروعِ مایوس کننده چه کارکردی دارد؟ فینچر عملا فیلمش را از میانه‌ی فیلم‌هایی از این دست آغاز می‌کند و این یعنی یک چالش اساسی برای خلق درام. چرا که عدم موفقیت یک آدمکش و گند زدن به ماموریتش، به طور معمول در فیلم‌هایی با محوریت عملکرد یک قاتل، در وسط‌های درام اتفاق می‌افتد تا این نقطه‌ی عطف مانند، عشق دیگری از روایت و شخصیت را رو کند. این نقطه در واقع از پسِ موفقیت‌های یک قاتل اتفاق می‌افتد تا ضمن موفقیت‌های قاتل، ضعف‌های او را نیز عیان کند. اما فینچر این نقطه وسط را آن قدر عقب می‌کشد تا آن را تبدیل به دقایق نخستین کارش کند. او کار را برای خودش سخت می‌کند تا به دنیایی متفاوت از یک آدمکش حرفه‌ای برسد.

از مختصات مهم زندگی که آدمکش‌های سینما در آن سیر می‌کنند، پیش بردن کارها از روی نقشه است. او نباید از نقشه‌ای که از قبل تدارک دیده شده، تخطی کند. همان‌طور که همدردی، نقطه ضعف است و نقطه ضعف سبب آسیب‌پذیری می‌شود، عدم تبعیت از نقشه نیز حاصل درستی ندارد. اما این بار قرار است آدمکش با نقشه پیش نرود. قرار است یاغی شود. نقشه را دور می‌ریزد تا دیگر وابسته به نیروی بالاتر نباشد. دیگر رییسی نباشد که نقشه بریزد. تا آدمکش، خون بریزد. این بار دیگر خون ادامه نقشه نیست. اینجا حرکت قاتل از کینه نشات می‌گیرد. اگر آن تحقیر اولیه و کینه‌ی حاصل از حمله به ملک او را ترکیب کنیم، قدم‌های بعدی آدمکش را می‌توانیم حدس بزنیم. او تا مرحله آخر پیش می‌رود که ببیند چه کسانی در پی پاک کردن او هستند. درست که اشتباه کرده و در پسِ انتظاری مرگ آسا برای شلیک به یک پیرمرد و خون ریختن از او، راه را به خطا رفته، اما انتظار دارد از کارفرماهایش را با او همدردی کنند و درک کنند که قاتل هم می‌تواند اشتباه کند. اما بزرگ‌ترها به خوبی می‌دانند که اشتباه یک قاتل تمام هستی آنها را نیز می‌تواند به تباهی بکشاند. این رشته درازی نیست که نتوان سر سلسله آن را پیدا کرد. همان طور که قاتل حرکت می‌کند و پیدا می‌کند چه کسانی پشت حمله به خانه‌اش بوده‌اند، به راحتی بقیه هم می‌توانند پیدا کنند که آن قاتلِ خطا کننده چه کیست و پس همه چیز به باد خواهد رفت. چرا که آدمکش همیشه یک پاکت پول از کسانی دریافت می‌کند که کاری را به او سفارش داده‌اند.

منبع:نماوا

 

کلید واژه:
گروه بندی: اخبار , ویژه ها

There are no comments yet

× You need to log in to enter the discussion