بیدیالوگ بودن فیلم «هیچکس نجاتت نخواهد داد» حتی اگر در همهی لحظات طبیعی به نظر نرسد، درست مانند ارتباط آن با کلیشهی «حملهی بیگانگان»، معنادار است. این داستانی است دربارهی تنهایی.
بیدیالوگ بودن فیلم «هیچکس نجاتت نخواهد داد» حتی اگر در همهی لحظات طبیعی به نظر نرسد، درست مانند ارتباط آن با کلیشهی «حملهی بیگانگان»، معنادار است. این داستانی است دربارهی تنهایی.
افشای داستان یا همان اسپویل کردن فیلمی مثل «هیچکس نجاتت نخواهد داد» تقریبا بیمعنا است! البته، در پایان فیلم، یک غافلگیری جالب داریم؛ اما روی کلیات طرح داستانی و جزئیات متن که متمرکز شویم، تقریبا چیزی پیدا نخواهیم کرد که در فیلم دیگری ندیده باشیم! کلیت قضیه به این سادگی است: بیگانگانی به زمین حمله کردهاند و قهرمان قصه باید از خودش و خانهاش در مقابل هجومشان دفاع کند! در اکثر جزئیات هم نهتنها تلاشی را برای تمایز بخشیدن به ایدهها شاهد نیستیم، که با موقعیتهای بسیار آشنای گونهی «تهاجم به خانه» و همچنین تاکیدی عمدی در ارجاع به تصاویر و نمادهای ژانر علمی-تخیلی مواجهایم.
برین (کیتلین دیور)، به محض خروج از خانهاش در ابتدای فیلم، با نشانی روی چمن اطراف مواجه میشود که درجا، نشانهها (نشانه ها) ام نایت شیامالان را به یاد میآورد. ظاهر بیگانگان فیلم هم بازسازی جزء به جزء تصویر تیپیک «بیگانهی خاکستری» است؛ با همان چشمان سیاه درشت، سر بزرگ و هیکل نحیف. حتی نسخههای بزرگتر این موجودات، با دست و پای بلند و راه رفتن عنکبوتمانندشان هم طراحی بدیعی ندارند و مثلا هیولاهای مکانی ساکت (یک مکان آرام) را به یاد میآورند (برایان دافیلد در صحنههای تعلیقزای متمرکز بر سکوت شخصیت اصلی و اصوات هشداردهندهی بیگانهها هم از فیلم موفق کرازینسکی الهام قابلتوجهی گرفته است). طراحی یوفو/سفینههای فضایی فیلم هم از سادهترین تصور عمومی از «بشقاب پرنده»، خیلی منحرف نمیشود!
در ادامه هم که برین از خانه بیرون میزند و برای سر درآوردن از هویت مهاجم، راهی شهر میشود، ارجاعات واضح دیگری به آثار علمی-تخیلی با محوریت تهاجم بیگانگان را داریم. از نسخههای تسخیرشدهی آدمهای شهر که کلونهای مردم در حملهی جسددزدها (تهاجم بدن ربایان) را به یاد میآورند، تا تصویر ابرهای سیاه حاصل از هجوم سفینههای فصایی که درجا، آدم را به یاد نخستین ستپیس نفسگیر جنگ دنیاها (جنگ های جهانی) اسپیلبرگ میاندازد. سادهانگارانه است که کسی «هیچکس…» را ببیند و تصور کند که کسانی، تمام تلاششان را به کار بستهاند تا خلاقانهترین و ضدکلیشهترین تریلر ترسناک ممکن با محوریت بیگانگان فضایی را بسازند؛ اما حاصل کارشان به چنین ایدهها و تصاویر آشنایی رسیده است! استفادهی ساختهی دافیلد از الگوهای نخنمای ژانر، حتما عمدی است.
اما اگر این نوشته را برای خواندن انتخاب کردهاید احتمالا میدانید که دلیل شهرت محتوای تازهی سرویس استریم هولو، نه آشنا بودن مولفههای داستانیاش، که اتفاقا تفاوتی مهم در فیلمنامهی آن است: «هیچکس…»، تقریبا دیالوگی ندارد! انتخابی که برایان دافیلد برای روایت فیلم تازهاش داشته، نوعی از جاهطلبی است که درست به اندازهی جسورانه و تحسینبرانگیز بودناش، میتواند خطرناک و مخرب باشد. نه فقط بیدیالوگ بودن، که اساسا گرایش به یک «ترفند» سینمایی، به عنوان عنصر معرف تجربهی تماشای اثر، پدیدهی تازه و تجربهنشدهای در هنر هفتم نیست. در همین سینمای دههی گذشتهی آمریکا، آثاری مثل همهچیز از دست رفته است (همه چیز از دست رفت) یا همان مکانی آرام، تلاش قهرمانانشان برای بقا در شرایطی دشوار و نفسگیر را بدون تکیه بر دیالوگ روایت کردهاند.
فارغ از حجم اندک یا نبود دیالوگ هم، فیلمسازان مختلفی در طول سالیان و به رغم پیشرفت فناوری، پالِت بیانی فیلمشان را عامدانه محدود ساختهاند؛ تا در نتیجهی این انتخاب، تجربهی معناداری بسازند. از محدودیت لوکیشن و فضا (شاهکار پیشرویی مثل دوازده مرد خشمگین سیدنی لومت، یا تجربهی درگیرکنندهای مثل شمارهی ۱۰ جادهی کلاورفیلد دن ترکتنبرگ)، تا حذف رنگها و روآوردن به فیلمبرداری سیاه و سفید در عصر سینمای رنگی (گاو خشمگین جاودان مارتین اسکورسیزی، یا جنگ سرد چشمنواز پاول پاولیکوفسکی). از کنار گذاشتن امکان بیانی ارزشمند کات/برش در تدوین و تکیه بر تکنیک پلان-سکانس و برداشتهای بلند (دستاوردی مثل کشتی روسی الکساندر سوکوروف، یا تریلر متفاوتی مثل ویکتوریا ساختهی سباستین شیپر)، تا اصلا تمرکز صرف روی دیالوگ و گفتوگو، به جای تصاویر (فیلم منحصر به فرد لوئی مال یعنی شام من با آندره، یا سهگانهی محبوب پیش از… ریچارد لینکلیتر).
اکثر مثالهای پاراگراف قبل، دستاوردهای سینمایی بزرگی هستند؛ اما دلیل ارزشمند بودنشان، صرفا «ترفند» به کار رفته در ساختشان نیست. هیچ تمهید واحدی، به خودی خود، اثری را به فیلم بهتر یا بدتری تبدیل نمیکنند. همانطور که فیلم ۱۹۱۷ سم مندس، با زندانی کردن تجربهاش در پیوستگی برداشت بلند، به جای درگیر کردن احساس مخاطب با حقیقت وقایع، حواس او را به تکنیک پرزحمت به کار رفته در ساخت فیلم پرت میکرد، بیدیالوگ بودن «هیچکس…» هم میتوانست به آسیب مشابهی منتج شود. وقتی رویکرد بهخصوص فیلمساز، جای سرچشمه گرفتن از منطق درونی متن، به عنوان افزونهای انتخابی، از بیرون به فیلم تحمیل شود و حکم ضرب شست نشان دادن و خودنمایی را پیدا کند، حتما به خلق لحظاتی غیرطبیعی منجر خواهد شد.
«هیچکس…»، با برقراری نسبتی مستقیم میان بیدیالوگ بودناش و موقعیت داستانی، روانشناسی شخصیت اصلی و منطق وقایع، در مجموع از این تلهی خطرناک فرار میکند. توجیه طبیعی برای [تقریبا] بیدیالوگ بودن فیلم، تنهایی شخصیت اصلی است. برین، دختری جوان است که در خانهای نسبتا بزرگ، بهتنهایی زندگی میکند. او نهتنها داخل خانه، همنشینی ندارد، که خودِ پناهگاهاش هم بدون هیچ همسایهای، در محلی خارج از شهر، توسط درختان و فضای سبز اطراف، احاطه شده است.
معنادار است که دختر، داخل خانه و با آن ماکتهای کوچک، نسخهی شخصی خودش از شهر را ساخته است. آهنگ محبوباش برای رقصیدن هم به شکلی طعنهآمیز، ترانهای است که به شهری گرم و صمیمی، با همسایگانی پذیرا و مهربان اشاره میکند! در تضاد با گرمای فانتزی خودساختهاش، برین، واقعیت زندگی را در انزوای کامل میگذراند؛ پس طبیعی است که در روال عادی برنامهی روزمرهاش، به ارتباط کلامی با کسی نیازی نبیند. متن دافیلد از همین طریق، حتی قبل از ورود به فصول تعلیقزا و غلبهی وزن اعمال و اتفاقات، برای بیدیالوگ بودناش، بهانهای ارگانیک پیدا میکند.
در میانهی اکشنها و درگیری هم که نیازی به دیالوگ نیست؛ چون دکوپاژ متنوع دافیلد، بهخوبی صحنهها را به نماهای شکلدهندهی روایت بصری انرژیک فیلم میشکند و غنای تکنیکال «هیچکس…»، دستاوردی غیرقابلانکار و واضح است. صداگذاری خاص بیگانگان (با آن الگوی صوتی جالب که بیش از غرش هیولایی وحشی، صحبت کردن موجودی هوشمند به زبانی ناشناخته را تداعی میکند)، تلفیق هشداردهندهی المانهای ارکسترال و الکترونیک موسیقی جوزف تراپانزه و حجم بزرگ و گسترهی وسیعی از احساسات که کیتلین دیور با حالات چشم و ابرو و خطوط صورت و پیشانیاش بروز میدهد، در گیر انداختن قلاب توجه مخاطب موفقاند. به همین دلایل، فقدان دیالوگ در اکثر دقایق احساس نمیشود.
با این حال نمیتوان بر این حقیقت چشم پوشید که در لحظاتی، این تصمیم برای «بیدیالوگ» بودن، از منطق طبیعی صحنهها بیرون میزند و فشار تحمیل خالق، روی جهان مخلوقاتاش حس میشود. برای مثال، حواس برین جمع است که در واکنش به وقایع شوکآور و پر سر و صدای اطرافاش، جز اصوات بیمعنا، کلمهای معنادار را به زبان نیاورد! این حواسجمعی در همراهی با انتخاب فیلمساز، از شخصیت اصلی هم فراتر میرود و به کل مردم شهر تسری مییابد! در صحنهی مراجعهی برین به شهر برای گزارش وقایع جنونآمیز دیشب به پلیس، نه پدر و مادر شاکیِ ماد (دوست درگذشتهی برین) کلمهای را به زبان میآورند و نه هیچکدام از اعضای کادر ادارهی پلیس، خطاب به مراجعشان چیزی میگویند! بدتر از این، در نخستین مرتبهی برخورد برین -و تماشاگر- با انسانهای تسخیرشده در اتوبوس، نه هیچیک از مسافران و نه راننده، در واکنش به درگیری عجیب و رفتار غیرقابل توضیح مرد تسخیرشده، حرفی نمیزنند!
علاوه بر این جزئیات، ساختار پردهی سومِ دومین فیلم بلند داستانی برایان دافیلد هم بینقص نیست. حجم ایدههای مشابه فیلمنامه در این بخش، بیش از اندازه است. یکبار و طی آن صحنهی رویاگون چشم در چشم شدن برین با ماد، دختر بالاخره فرصت این را مییابد که دوست صمیمیاش را ملاقات کند و بابت اشتباه بزرگاش، از او عذر بخواهد. این صحنه، با محوریت بخشیدن به درگیری درونی شخصیت اصلی، کاتارسیس روحی دیرهنگام او را فراهم میآورد و حادثهی حملهی بیگانگان را به ترومای او پیوند میدهد.
برین در این رویا، برای نخستین بار از ابتدای فیلم، دو جمله را به زبان میآورد؛ که هردو، عذرخواهی از دوستاش ماد هستند. این ایده -به عنوان توجیهی دراماتیک برای بیدیالوگ بودن فیلم- بسیار معنادار است. گویی «متاسفم» و «ماد»، تنها دو کلمهای هستند که برین حاضر است به خاطرشان سکوتاش را بشکند. در نتیجه، میشود نسخهای از فیلمنامهی «هیچکس…» را تصور کرد که نقطهی اوجاش را روی همین صحنه بنا میکند. اما دافیلد به شکلی غیرقابلتوضیح، متناش را با چند ایدهی ظاهرا جدید و ماهیتا مشابه، ادامه میدهد.
میبینیم که برین، با خارج کردن آن زائدهی ویروسمانند بیگانه از بدناش، به واقعیت باز میگردد. سپس -طی معرفی یک کانسپت داستانی کاملا تازه- یکی از سفینههای فضایی، آن زائده را در قالب کلون برین بازسازی میکند. کلون برین در ادامه به دنبال او میآید و سعی میکند او را بکشد؛ اما نهایتا این دختر کمحرف است که موفق به از پا درآوردن نسخهی بیگانهی خودش میشود. دافیلد قصد دارد با معرفی این ایده، به ایماژ جالبی برسد: دختر تنها، گویی خودش را در آغوش میگیرد و میگرید؛ چرا که «هیچکس نجاتت نخواهد داد» و انسان در زندگی و در مبارزه با تاریکیهای وجودش، جز خودش کسی را ندارد. اما با نگاهی کلی، این صحنه، اضافی به نظر میرسد و بدون افزودن غنایی غیرقابل چشمپوشی به متن فیلم، روایت «هیچکس…» را از ریتم میاندازد.
پس از این بخش اضافی، تازه به نقطهی اوج فیلمنامه میرسیم. بیگانگان بالاخره برین را میدزدند و داخل سفینهی تاریکشان، به اعماق تاریک ذهن او سرک میکشند. به شکلی قابلانتظار، باید منتظر باشیم تا از راز داستان سر در بیاوریم و پاسخ سوالهایمان را پیدا کنیم. اما هرآنچه که دافیلد در طول این صحنه برایمان توضیح میدهد، نهتنها به تجربهی کلیمان از فیلم چیزی نمیافزاید، که بخشی از جذابیتهای اثر را تلف میکند! در واقع، برای فیلمی که روی دیالوگ نداشتناش حساب ویژهای کرده است، چنین صحنهای، با یک سخنرانی توضیحی طولانی، خیلی متفاوت نیست!
افشای ماهیت و چگونگی قتل غیرعمد برین، جذابیتی ندارد. وقتی پیشتر احساس گناه برین نسبت به ماد را شناختهایم، نگاههای سنگین مردم شهر بر او را حس کردهایم، انزجار پدر و مادر دختر درگذشته از او را دیدهایم و با مقبرهی ماد هم مواجه شدهایم، نیازی نداریم که از جزئیات آنچه میان این دو دوست گذشته، سر دربیاوریم. خصوصا که اصل واقعه هم مختصات خیلی متمایزی ندارند و ماجرا از یک تصادف ساده، فراتر نیست. اجرای صحنهی مواجههی نهایی شخصیت اصلی با ترومای تمام عمرش و رسیدن به صلح درونی هم از تاثیر احساسی لازم بیبهره است. درحالی که یکبار و طی همان رویای مختصر و عذرخواهی از ماد، برین به کاتارسیس رسیده بود، فرو رفتن دوبارهی او در خاطرات و تاکید بیش از حد فیلم روی به صلح رسیدن او با گذشته، به توضیح واضحات شبیه میشود. «هیچکس…»، در نیمساعت پایانی، انسجام رضایتبخش یک ساعت نخستاش را از دست میدهد و باز شدن مشت روایت، به اندازهی تصورمان جذاب نیست.
اما آنچه در نهایت فیلم را نجات میدهد، توجیه پایانی تجربهی سپریشده، در انتهای نقطهی اوج و البته جمعبندی فیلمنامه است که به شکلی هوشمندانه، فقدان دیالوگ و همچنین کلیشههای ژانری «هیچکس…» را به تم محوری آن پیوند میدهد. دافیلد برای اختتامیهی فیلماش هم به سراغ ارجاع به نسخهی دهه هفتادی حملهی جسددزدها رفته است. در پایان آیکونیک ساختهی درخشان فیلیپ کافمن، شخصیت الیزابت با بازی بروک آدامز، متوجه میشود که تنها انسان باقی مانده در میان مردم شهر است و جملگی اطرافیاناش، از جمله دوستاش متیو (دونالد ساترلند)، کلونهای بیروح بیگانه هستند! او به شکلی قابلحدس، بابت این کشفِ تکاندهنده، وحشتزده و مشمئز میشود و فیلم، با نمایی فراموشنشدنی از چهرهی دفرمهی دونالد ساترلند، و جیغ گوشخراش او، به پایان میرسد.
یکی از جنبههای ارزشمند «هیچکس…»، شوخطبعی هوشمندانهی آن است. مثلا در طراحی رفتار بیگانهها، جای تقلیل دادنشان به مشتی موجود وحشی خشونتطلب، نوعی ظرافت نشاندهندهی خردمندی را شاهد هستیم. این نکته، از سویی به خلق لحطاتی منتج میشود که طیشان، موجودات خاکستریرنگ درشتچشم، رسما برین را دست میاندازند! از سوی دیگر، در دو پلاتپوینت مهم داستانی، همین شوخطبعی، جنبهی بیرونیتری پیدا میکند و فیلمساز در دیالوگی فرامتنی با الگوهای آشنای ژانر، نسخهی شیطنتآمیز مورد نظرش را شکل میدهد.
صحنهی ربوده شدن برین توسط بیگانگان، یکی از کلیشهایترین ایدههای ژانر علمی-تخیلی را برمیدارد و در پایان، آن را با شوخی خودآگاهانهی منحرف میکند: «به چه دلیلی ممکن است بیگانگان، انسانی را که ربودهاند، پس بدهند؟» پاسخ -در تضاد با جدیت صحنههای ملودراماتیک و کشدار مرور برین بر خاطرات تلخاش- چیزی شبیه به این است: «مواجه شدن با شدت و عمق عذابی که آن انسان متحمل شده است.» آدم فضاییها، به خاطرات تاریک برین نفوذ میکنند و به این نتیجه میرسند که او حق دارد به زندگی طبیعی ادامه بدهد!
این شوخی، نهتنها به برخورد فیلم با موضوع سنگینی مثل تروما رنگ تازهای میزند، که به شکلی غیرمنتظره، دو تمِ «تنهایی» و «بیگانگی» در فیلم را به جمعبندی رضایتبخشی میرساند. دافیلد به شکلی واضح، میان زندگی برین در شهر خودش و زندگی بیگانگان روی زمین، تناظری معنادار میسازد. برین به دلیل گناه گذشتهاش، از سوی جامعه طرد شده و همین، دختر جوان را به بیگانهای در سرزمین خودش مبدل ساخته است. او در میان جمع انسانها، تنها است. در نتیجه، چنین شخصیتی، باید هم در مواجهه با جامعهی بیگانگان پایان فیلم، نهتنها مانند الیزابتِ فیلم حملهی جسددزدها وحشت نکند، که با آرامش ناشی از پذیرفته شدن، دلچسبترین لبخندهای عمرش را بزند و با سرخوشی، برقصد! او در تمام این مدت، «بیگانه» بوده است و حالا، در میان بیگانگان، «تنها» نیست!
نقد زومجی
There are no comments yet