«شعلهور» به کارگردانیِ کریستین پتزولد، نه داستان آدمها که داستان «گفتوگو» است. تعاملات آدمها نه بهانهای برای شناخت هر چه بیشتر آنها که عموما برای تماشای واکنش «طرف مقابل» است؛ که تاثیر حروف، کلمات و جملههای شخصیتها سنجیده شود.
«شعلهور» به کارگردانیِ کریستین پتزولد، نه داستان آدمها که داستان «گفتوگو» است. تعاملات آدمها نه بهانهای برای شناخت هر چه بیشتر آنها که عموما برای تماشای واکنش «طرف مقابل» است؛ که تاثیر حروف، کلمات و جملههای شخصیتها سنجیده شود. شخصیت اصلی فیلم نه انسانی «متفاوت»، بلکه اتفاقا معمول و تیپیکال است: نویسندهای که در تلاش است تا داستاناش را کامل کند، مضطرب است که واکنش ناشر به نوشتهاش چه خواهد بود و در همین حین، عاشق هم میشود. لئون در سرتاسر روایت، به دنبال بهانهایست برای جولان دادن آشوب درونیاش؛ چه به سبکسری یک شوخی نامناسب باشد در میان جنگل و چه به سهمگینی یک عشق ناممکن. شعلهور داستان «چالش» است: چه میشود اگر نویسندهای نتواند بنویسد؟ پاسخی که فیلم به این سوال میدهد، پایه و اساس فلسفهی داستان را شامل میشود.
جمع شدن آدمها در کنار هم، بهخودی خود ظرفیت این را دارد که «داستان» خلق کند؛ یکی از میان جمع به دیگری سلام میکند، آنیکی پاسخاش را میدهد و از احوالاش میپرسد، دیگری پاسخی متناسب میدهد و سوال دیگری میپرسد: در یک کلام، گفتوگوی آدمها با یکدیگر، بهانهای است برای پیشبرد روایت. دایسینجر و راش در کتاب «فیلمنامهنویسی آلترناتیو» اشاره میکنند که (نقل بهمضمون) گفتوگوها، سه کارکرد اساسی دارند: باعث شخصیتپردازی میشوند، پیرنگ را مشخص میکنند و تنش رفتاری را از طریق خنداندن میگیرند. «شعلهور» نیز از این قواعد بیبهره نیست: نهتنها از طریق گفتوگوهای میان لئون و نادیا از دلیل بیقراریهای لئون باخبر میشویم (او باید هرچه زودتر خود را برای ارائهی داستاناش به ناشر، آقای ورنر آماده کند) که رونمایی از موقعیت حقیقی نادیا (که یک محقق ادبی است، نه لزوما یک «بستنی فروش احمق»، آنطور که لئون با آزردگی خاطر به زبان میآوردش) هم در بستر یک گفتوگوی دستهجمعی اتفاق میافتد.
فیلم بازیگوشانه از دادن هر پاسخ صریح در رابطه با شخصیت اصلیاش میگریزد: هرگز نمیفهمیم که دلیل آشفتگی او دقیقا چیست (با اینکه حدس میزنیم همهچیز به «نگرانی» و «عشق» خلاصه شده). در ظاهر او نویسندهی «روشنفکری» است که برای کاملکردن داستاناش، به خانهی دنج دوستی سر زده. در عمل اما، او در پی سرک کشیدن به دنیای آدمهاست: او حریصانه به آدمهای اطرافاش مینگرد و نگاه چندان مثبتی هم به آنها ندارد. آدمها میتوانند برایش در لحظهای، از «دوست» به «دشمن» تبدیل شوند. همهچیز به واکنش آنها به او بستگی دارد: برای نمونه، زنی که آقای نویسنده عاشق اوست، با انتقاد «بیرحمانهای» که به داستان لئون دارد، از محبوبی زیبارو به «بستنیفروشی احمق» تقلیل مییابد.
لئون به آدمها میتازد، همهچیز را به مناسبات «کاری» محدود میکند و قید هر «باهم بودنی» را میزند؛ اما دقیقهای که نگذشته، به سوی آنها باز میگردد، بابت رفتارهای توهینآمیزش عذرخواهی میکند و به تعامل صمیمانهاش با آنها ادامه میدهد. تناقض رفتاریاش، راه را برای هر نزدیکی به او میبندد؛ با اینحال، شعلهور به کهنالگوی همیشگی روی میآورد: شخصیت بداخلاق تندخوی غیراجتماعیاش، عاشق میشود. از اینجا به بعد، رفتارهای ضدونقیض او معنایی دیگر به خود میگیرد.
داستان «شعلهور»اما محدود به «عشق» نیست، مسئله، فراتر از اینهاست: جایی از داستان، لئون با همان دوگانگی معمول، دل به دریا میسپارد و داستاناش را میدهد به نادیا، تا بخواندش البته که به این سادگیها هم نبوده. به سیاق معمول، نویسندهی داستان ما، طرف مقابل را رنجانده، احساس عذابوجدان کرده و درتلاش است راهی پیدا کند برای عذرخواهی. در همان احساس پشیمانیاش نسبت به نادیا هم شک و تردیدهای قدرتمندی بهسراغاش آمده: با این مضمون که در نهایت، نظر او دربارهی داستاناش را بخواهد یا نه.
سرآخر و به هر سختی هم که شده، نوشته به دست نادیا میرسد؛ او هم مشتاقانه میرود در اتاق، لم میدهد و شروع میکند به خواندن صفحات پیشرویش. لئون خود را سرگرم میکند و میرود بیرون از خانه و منتظر میماند. لحظهی موعود فرا میرسد: نادیا نهتنها از داستان او راضی نیست بلکه آن را بیارزش میداند. لئون مثل همیشه از «پذیرفتن» عاجز است، پس بهانه میآورد و نظر او را بیاهمیت میخواند. این اما پایان ماجرا نیست؛ او در طول داستان، نه یکبار که دوبار باید با این حقیقت تلخ روبهرو شود که داستان خوبی ننوشته. این چیزی فراتر از تایید یا رد نوشتههایش است: او باید بپذیرد که همیشه حق با او نیست، گاهی باید به حرف اطرافیانش گوش دهد و دست از رنجاندن خود و آنها بردارد.
قوس شخصیتی او با اختتامیهی فیلم است که کامل میشود: او میپذیرد که کتاب تازهاش فوقالعاده نیست، آن را کنار میگذارد و زندگی خودش را کندوکاو میکند. حالا او نهتنها داستان بهتری نوشته که ترسها را کنار گذاشته و تمام تجربیات خوشایند و غمگین آن چند روز را به روی کاغذ آورده؛ او بر خلاف گذشته، حالا کسیست که یاد گرفته چهگونه به زندگیاش، مثل داستانهایی که مینویسد، از زاویهی سومشخص نگاه کند؛ از نگاه یک دانای کل که رفتارش را هدایت کند و او را از افکار غمانگیزش برهاند.
«شعله ور»شاید توانایی چندانی در پیشبرد روایت از خود نشان ندهد، از حفظ تعادل میان لحن صحنههایش ناتوان باشد و به عنوان فیلمی که بیشاز هر چیز بر گفتوگوی میان شخصیتهایش استوار شده، از آدمهای بهیادماندنیای در قصهاش برخوردار نباشد، اما بر «ناخوانا بودن» ذهن آدمی حسابی واقف است. شعلهور را با لئون نامعمول و نادیای پر رمز و رازش بهیاد خواهم داشت.
There are no comments yet