آریا باقــری؛ جدا از بلوفی که صاحب اثر به خودش و فیلمش نسبت داد و اذعان داشت که «نقد اساسا برای مخاطب است.. نه سازنده اثر» و اینچنین در برابر نقد مقاومت کرد، باید گفت «طلا» با واژه خوب و قوام یافته فاصله دارد و فیلم خیلی خوبی است. بارزترین دلیل این خوب نبودن هم عدم تعیین و تمرکز در فیلمنامه و سپس جایگشت آن به کارگردانی است.
شهبازی در نشست خبری گفت: «اینها که میگویند فیلمنامه ضعیف است، تدوین ضعیف است، کارگردانی ضعیف است، ارزش نقد را پایین میآورند» و غیرمستقیم جایگاه خود را با استاد بیبدیل سینما – کوروساوا – قیاس کرد، درحالیکه نتوانست به سوال همین اشخاص نازلکننده مرتبه نقد را پاسخی متقن و از دل متن اثرش دهد.
«طلا» چیست؟ – مرامنامه نانوشته شخصیتهاست که مشکلات را برای خود ایجاد میکنند؟ – یا اساسا مضمون طلا به کیستی شخصیت «طلا» بازمیگردد؟ – فیلمنامه چقدر روی طلا بودن مرام انسانها، مضمون و یا شخصیت طلا که کودکی قاصر و عاجز است مانور میدهد؟ آیا بن مایه فیلم، بهصورت محرک از دل کاراکتر طلا به روایت خود نقب میزند یا از دل یک مشت دلار؟
حفره بزرگ «طلا» این است که کدهایی لازمِ روایی را جایگذاری کرده است اما این کدها هرگز کفایت پایه رخدادها را نمیکنند؛ به همین علت مخاطب از هرچیزی که در فیلمنامه زیارت میکند، در اصل به عین پرداخت مقدماتِ یک معضل برخورد میکند، نه شخصیتها بُعدی حقیقی دارند؛ نه موقعیتها هویتی دلهرهزا به خود میگیرند. در «مالاریا»، «دربند» و به ویژه «عیار۱۴» شهبازی کاملا فضاسازی میکند و موقعیت را، برآمده از فرم قوام میدهد اما در طلا چنین چیزی اصلا پدیدار نمیشود؛ و این نشان میدهد که شهبازی مطلقا توانایی زیست در دنیای شخصیتهایش را نداشته است.
به همین طریق -نه معضل شناسی- بلکه معضل زدایی میکند؛ زیرا نه بحرانی را شناسا و نه روایتی آسیبشناسانه را مطرح و در موقعیتهایش سمپاتیک میکند. نباید با چنین پیشفرضی اینچنین تصور کرد که نرمی روایتِ بیحاصلِ کنش و واکنشها ذاتا برای یک اثر حکم برتری دارد، بلکه حکم اصلی، نحوهٔ چگونگی این رخدادهاست.
حال سوال این است که براساس چه عیاری این آهستگی و پیوستگیِ حوادث ملموس میشود؟ -مخاطب نموداری از شخصیتشناسیهای اینچنین برای موشکافی پیرنگ را ندارد و تسلسلی از رخدادها برای چیستیِ پلات فیلم به وی معرفی نمیشود؛ مثلا اگر بخواهیم از دل شخصیتها پیرنگ را جستجو کنیم؛ میبینیم براساس هیچ مرام و منشی از دل اعتراض اجتماعیِ کارگران چنین اتفاقاتی نمیافتد؛ منصور با یک تعارف خشک و خالی از کار بیکار میشود؛ بدون هیچ ریشهای با دریا تردد میکند که تازه گمان میرود همسرش است، اما متوجه میشویم که بهصورت عُرفی و معمول هیچکس باهم بودن این دو را به این وضع متوجه نیست. دریا از منصور حامله میشود،اما از بارداری خود هراسی حسی ندارد، مقطعیای است و کاملا مُـذَبذِب رفتار میکند؛ چرا که فیلمنامه بیش از این حرفها بخیل است.
از طرف دیگر سوال این است که دریا به کدام دلیل درونی بارداریش را حتی دربرابر منصور کتمان میکند؟ چرا بیمسئولیتی پدر دریا در حسابرسی پولها و نظارت بر دخترش تا این میزان سست شکل میگیرد که نمی فهمیم آیا منصور در قتل وی دست داشته یا پدر از باز بودن در انبارش سکته کرده است؟
از آنطرف پدربزرگ مذبوح خانواده چطور متوجه پرونده قتل فرزندش شده است؟ هویت و کنشش چه قدر تاثیرگذار است؟ بیننده خود میبیند که دریا این پیشنهاد مضحک و مسخره را به منصور میدهد و با اینکه قرار بوده مراقب منصور باشد، مخاطب صرفا نشستن و چت کردن او را میبیند. در نهایت نیز بیننده وقتی پدربزرگِ مفلوک، بیهویت و مضحک قصه- که صدایش هم اصلا ملموس نمیشود- فرضیه قتل پدرش را مطرح میکند، دریا گریهای مغموم و درونریز سر میدهد؛ چرا؟!
ماجرای مغازه و بیزنسِ از پخت سوپ نیز مسخره است؛ کدام بیزنسی با مغازه سوپ در تهران اینچنین میتواند خوشبینانه پیشرفت کند؟ کاراکتر رضا چه منیت و محرک زیستی دارد که حال سرباز بودن و پایه شراکت بودنش را میبینیم؟ از آنطرف لیلا ابدا پرداخت ندارد؛ مخاطب هیچ بُنی از این کاراکتر نمیبیند، چون معلوم نیست این پولی که در آغاز فیلم از آن دم میزند از کجا آمده است؟ انگیزه و نقشه از زدن مغازه سوپ چیست؟! برای چه اگر با قصد بیزنس حرفه پخت سوپ را انتخاب میکند و اگر از لحاظ شخصی محتاج پول است با یک سوءتفاهم ساده مانند بچهها، خود را اخراج میکند و یا حتی قبل تر از آن، بیدلیل با منصور جدل میکند که پرخاشگری او نیز بااینکه میداند دوستش در مخمصه است، ملموس نیست؟
آیا واقعا این میزان نگاه غلوشده که تا این حد جدل را برای بیزنسی چون سوپ به حد اعلی برساند ملموس و منطقی است؟ حال اگر لیلا هدفش احداث مغازه پخت و پز سوپ باشد انگیزه شخصی و درونی وی که اورا به سمت این هدف سوق میدهد چیست؟ با این اسلوب میبینیم نیازشناسی و بیس انگیزشی کاراکترها ضعیف، کمیک، لئیم و بسیار ملالتآور است و دوربین و فیلمنامه یکی به نعل و یکی به میخ میزند!
عشق دریا چقدر ملموس است که اینچنین کمک منصوری میکند که گوییم پدرش را کشته است؟ و یا چرا آبستن بودن خود را بیان نمیکند؟ منصور نیز مشخص نیست چرا بعد از مرگ پدر دریا ناپدید میشود. مگر وی کاری کرده است؟ تکلیف چیست؟ بالاخره منصور مقصر است یا خیر؟! فرم و ساختار متناسب با حقیقت امر، این است که برای تفحص و بررسی از مرگ پدر در آغاز باید دوستان متوفی در ارجحیت و تقدم قرار بگیرند، نه دوستان فرزندش (دریا) نظیر منصور و رضا و… و به ناگاه مقصر همه چیز جلوه داده شوند.
چرا هیچ کدام از کاراکترها اندک وجدانی ندارند؟ مثلا اگر دریا از مرگ پدرش معذب است، چرا هیچ فعل و انفعالی در کنشهایش دیده نمیشود تا حداقل مقدمهای باشد بر اینکه با مشاهده دلارها اینچنین بگرید؟ از آن طرف منصور چرا اینقدر به طلا وابسته است؟ پیام و محرک پیشبرنده اینکه مچ زن برادر خود را بگیرد چیست؟ این مساله چقدر در فیلمنامه به عنوان یک دغدغه جای خود را پیدا کرده است؟! چرا برادر او با آگاهی از بهبود وضع دخترش برای وصال مادر فرزندش به او در دادگاه حاضر نمیشود؟ فراتر از اینکه ذاتا ماجرای طلا، زن برادر و دوست پسرش و آن پادویی که آمار به پلیسها داد، به کل اضافه، ابتر، خنثی و لئیم است. در کدام یک از سنتها و یا حتی سبک و ساختار زیستیِ ما ایرانیان چنین زن برادری در شماتیکی ولنگارگونه، به طور روتین و بدون هیچ منحنی و پرداختی فرزند خود را رها میکند که حال توانسته باشد اینچنین به نظام ناخودآگاه و فکریِ ما به طور معمول رسوخ بکند که حال شهبازی از پس ناداستان خود، چنین چیزی را بدون حتی ذرهای ضرورت در روایت و دقت در پرداختش بیان سازد؟!
بعد تمام این اتفاقات چرا منصور قصد فرار میکند که انتخابی بعید و دور است؟ این فرار یعنی او پدر دریا را کشته است؟ پس چرا در صحنههای قبل در برابر دریا این قضیه را کتمان میکند؟! منصور و اساسا (کاراکترها) اصلا خاکستری نیستند که حال بخواهند موضعی رئالیستی به خود بگیرند. وی چرا طلا را با خود برمیدارد و میبرد؟ اصلا چرا کسی- حتی فیلمساز- به فکر طلا نیست؟! موضوع و پرسش اصلی اینجاست که پدر بیهویت و بیمسئولیتش-که صرفا ماکت یک آدم است تا یک پدر! – چطور با منصور همراه این سفر پرخطر میشود؟! چرا محیط متوحش، ناامن و بی قانون قاچاق را برای طلایی که با مریضیِ لاعلاجی دست و پنجه نرم میکند سم نمیداند؟ اصلا اگر دلارها به منصور رسیده است و اکنون در دسترس اوست؛ چرا منصور پول درمان طلا را به پدرش نمیدهد و خود تنها فرار نمیکند؟ از آن طرف قاچاقچیها چه مرامنامهای را به صورت نانوشته با شهبازی در اثرش امضا کردند که اینچنین مذبوح و بیمعنی دست به کشتن منصور میزنند؟ چه قانونی و عیاری در آن فضا وجود دارد که مرگ منصور را بهطور حتم در هنگام دویدن رقم زند؟ این اتفاق می توانست در همان آغاز با اطلاع قاچاقچیان از محل اختفای دلارها رخ دهد و یا زمانی که قاچاقچیان همه متواریان نسبتا مستمند را به آن طرف مرز حواله کردند، میتوانستند به منصور اجازه دویدن ندهند و بدون هیچ هیاهویی سر او را زیر آب کنند؟ علت این میزان پرداخت بیمورد در این سکانسها چیست؟!
با این قرائن فیلمنامه «طلا» بیپایه، گیج، تکساحتی و بیمرام است. شرف روایتی انسانی را ندارد، موضعش شأنیت ندارد، پر از شعار و تپقهای روایی است و هرگز با هیچکدام از کاراکترهایش ایجاد سمپاتی نمیکند. شهبازی دوربین پیاووی خود را به جای روایت نداشته و کانسپت مفقوده خودش از چشمان منصور به کار میگیرد، با کاراکترها و مصائبشان در تعارضی عیان و غلوشده، در خرقهای انتلکتگونه قرار میگیرد و این کاملا گویای یک عقبگرد آشکار برای پرویز شهبازی است.
There are no comments yet