«بشنو و عشق بورز»یک ملودرام ژاپنی است، اثری ساده، روان و قابل دسترس که با کمترین چالشهای روایی داستان عاشقانهای را پیش میبرد و فیلم از الگوهای همیشگی قصههای عاشقانهی با پایان خوش استفاده میکند.
«بشنو و عشق بورز»، یک ملودرام ژاپنی است. اثری ساده، روان و قابل دسترس که با کمترین چالشهای روایی داستان عاشقانهای را پیش میبرد. فیلم از الگوهای همیشگی قصههای عاشقانهی با پایان خوش استفاده میکند. در سراسر فیلم لحنی شاد و امیدوارکننده جریان دارد که تماشاگر را بهسمت یک معجزه میبرد. در فیلم ابدا شاهد زجر و ناراحتیها نیستیم و تنها چیزی که میبینیم، امید و آرزو برای بهسامان رسیدن همهی اتفاقات و چالشهایی است که این دو نفر قرار است از سر رد کنند. این خوشبینی فیلمساز گاهی دردساز میشود و تماشاگر با خودش فکر میکند مگر میشود زندگی قهرمانان فیلم اینقدر راحت و آسوده مراحل خودش را طی کند؟، یک ملودرام ژاپنی است. اثری ساده، روان و قابل دسترس که با کمترین چالشهای روایی داستان عاشقانهای را پیش میبرد. فیلم از الگوهای همیشگی قصههای عاشقانهی با پایان خوش استفاده میکند. در سراسر فیلم لحنی شاد و امیدوارکننده جریان دارد که تماشاگر را بهسمت یک معجزه میبرد. در فیلم ابدا شاهد زجر و ناراحتیها نیستیم و تنها چیزی که میبینیم، امید و آرزو برای بهسامان رسیدن همهی اتفاقات و چالشهایی است که این دو نفر قرار است از سر رد کنند. این خوشبینی فیلمساز گاهی دردساز میشود و تماشاگر با خودش فکر میکند مگر میشود زندگی قهرمانان فیلم اینقدر راحت و آسوده مراحل خودش را طی کند؟
«بشنو و عشق بورز»، یک کپی از همهی فیلمهای عاشقانهی کریسمسی اروپایی و آمریکایی است که البته میتوانست بهخاطر ایدهی جذاب ابتداییاش متفاوت باشد اما فیلمساز گویا قصد ساخت یک فیلم خوب را نداشته است. این فیلم را شاید بتوان اثری حالخوبکن در نظر گرفت اما چندان نمیشود بدان امیدوار بود. فیلم به سرعت و بعد از مدتی از یادتان خواهد رفت و فقط تصویر عشقی که میتوانست بهتر نمایش داده شود، یادتان خواهد ماند.«بشنو و عشق بورز»، از آن دسته از فیلمهایی است که طوفانی شروع میشود و رفتهرفته حوصلهتان را سر میبرد.
داستان فیلم دربارهی مانگانویسی بهنام شینجی است. او در ابتدای مسیر حرفهای و کاریاش و درست زمانیکه قرار است مشهور شود و به آرزوهایش برسد، میفهمد برای چشماناش فرصت زیادی باقی نمانده و بهزودی نابینا میشود. شینجی یک مادربزرگ ویلچرنشین نیز دارد که باید از او هم مراقبت کند. اوضاع بد و بدتر میشود، شینجی کاملا بیناییاش را از دست میدهد و با عصا راه میرود، مادربزرگ نیز به خانهی مخصوص نگهداری از سالمندان برده میشود. حالا شینجی به ته خط رسیده، خانهاش نامرتب است، کسی نیست که از او مراقبت کند و درست زمانیکه میخواهد خود را از بالکن خانهاش به پایین پرتاب کند، هیباکی یکی از طرفداراناش از راه میرسد و او را نجات میدهد.
«بشنو و عشق بورز»، از اینجا به بعد شروع میشود. یک مرد نابینا و یک زن ناشنوا بهم دل میبندند. درونمایه فیلم دربارهی ادامه دادن و خسته نشدن است، دربارهی معجزهی عشق و اینکه تنها یک احساس خوب میتواند آدم را از تاریکیها برگرداند. هیباکی بعد از اینکه هنرمند محبوباش را نجات میدهد، هر روز به خانهی او میرود تا برایش غذا بپزد، اتاقاش را تمییز کند و او را به ادامه دادن و نفسکشیدن ترغیب کند. زمان میگذرد و شینجی تحت تاثیر هیباکی کتاباش را چاپ میکند، بو میکشد و لمس میکند اما نمیتواند حاصل زحمات خودش را ببیند و او همهی اینها را مدیون هیباکی است.
همهچیز خوب است، ایدهی فیلم جذاب بهنظر میرسد و مخاطبی که شاهد فروپاشی و جانگرفتن دوبارهی قهرمان قصه بوده منتظر است تا وارد چالش اصلی زندگی این دو نفر شود و دردها و لبخندهای بیشتری را از زندگی آنها درک کند. اما همهچیز همان قسمتهای ابتدایی فیلم تمام میشود و «بشنو و عشق بورز»، مخاطباش را دستکم میگیرد و او را وارد یکسری مسائلی میکند که بدون هیچ منطق خاصی در پیرنگ حضور پیدا کردهاند. درواقع فیلم تنها در حد همان ایدهی ابتدایی خودش است تا جائی که تماشاگر عصبی میشود و هرقدر که فکر میکند نمیتواند جوابی برای پرسشهای خود پیدا کند.
در ابتدا وقتی که فیلم شروع میشود، چالشی اساسی هم فیلم را تحتتاثیر قرار میدهد و مخاطب را. یک هنرمند درست زمانیکه قرار است به شهرت برسد، نابینا میشود و بعد از اینکه تصمیم میگیرد خودکشی کند زن ناشنوایی وارد زندگیاش میشود. فکر کنید که ایدهی شکلگیری یک عشق میان مردی که نمیبیند و زنی که نمیشنود، چقدر چالشزا و پرپتانسیل است؟ گرانشی که در ایدهی فیلم وجود دارد میتوانست اثر را تبدیل به یکی از بهترین عاشقانههای سال کند اما فیلمساز با بیتجربگی و آسودهطلبی تمام آن را هدر میدهد و دور میریزد.
این عشق غیرمعمول و فضای خالی بین این دو نفر ایدهی بکری است که میتوانست با داستان اُهنری که در فیلم نیز بدان اشاره میشود، همپوشانی کند و یک قصهی عمیق را بسازد. اما جالب اینجا است که ما چیز زیادی از چالش این عشق سخت نمیبینم.
از بحث ویژگیهای قهرمانهای قصه که بگذریم به ضدقهرمانهای این دنیای عاشقانه میرسیم. مسئول انتشاراتی که شینجی با او کار میکند هرچند که بهعنوان ضدقهرمان، قدرت چندانی ندارد و فاقد ارزشگذاری و قوام بخشیدن به قهرمان قصه است اما کارها و خصوصیاتش همگی منطقی هستند. اما در مقابل ما ضدقهرمانی دیگری را داریم که کاملا تماشاگر را به خنده میاندازد و تنها بهعنوان یک شیرین عقل در پیرنگ حضور پیدا میکند. او صاحب یک شرکت بزرگ آرایشی است و عاشق هیباکی شده است. اصلا معلوم نیست که او چرا باید عاشق یک زن ناشنوا بشود؟ هیچ بکگراندی از احساس او وجود ندارد و هیچ فلشبکی نیز به ما اطلاعات خاصی نمیدهد. این ضدقهرمان که دوست دارد با هیباکی ازدواج کند، گاهوبیگاه بهدنبال شینجی میافتد و رفتارهای مسخرهای از خودش نشان میدهد.
نه مدیر انتشارات و نه عاشق هیباکی هیچکدام به اندازهای نیستند که فیلمساز آنها را وسط یک رابطهی عاشقانهی غیرمعمول بیندازد و همهی آن ایدههای ابتدایی فیلم را خراب کند. «بشنو و عشق بورز» یک اثر درهم است، فیلمی که هم کریسمسی است، هم عاشقانه و هم امیدبخش. اما ابدا بد نیست که یک فیلم بخواهد همهی اینها را درکنار هم داشته باشد، بدش آنجاست که فیلمساز نمیتواند این این ایدهها را کنار یکدیگر بچیند و ساختار مناسبی را تحویل تماشاگرش بدهد. فیلم حتی برای ضدقهرماناش نیز ارزش قائل نیست و ما نمیدانیم که اصلا چه بر سر آن عاشق دیوانهی هیباکی آمد و چطور فکر او را از سرش بیرون کرد.
There are no comments yet