ابهام در شخصیتپردازی قاتل در مینیسریال «پرنده سیاه»، در کنار بازی درجه یک پل والتر هاوزر در نقش او، مهمترین دستاورد سازندگان است، وگرنه سریال از جهات دیگری شدیداً ضربه میخورد.
شناسنامه مینیسریال «پرنده سیاه» (Black Bird)
خالق: دنیس لهان
براساس: کتاب «رابطه با شیطان: یک قهرمان گمشده، یک قاتل سریالی، و یک معامله خطرناک برای رستگاری» اثر جیمز کین و هیلل لوین
بازیگران: تارون اجرتون، پل والتر هاوزر، سپیده معافی، گرگ کینر و ری لیوتا
خلاصه داستان: جوانی به نام جیمز توانسته از طریق قاچاق مواد مخدر پول خوبی به جیب بزند. در طول این سالها او از این طریق هم خرج پدر خود را داده و هم برای خود زندگی لوکسی دست و پا کرده است. روزی پلیس به خانه او حمله میکند و پس از دستگیری به ده سال حبس در زندان ایالتی محکوم میشود. روزی دادستان به همراه یک مأمور افبیآی در زندان سراغ جیمز میروند و به او میگویند که به دلیل توانایی بالایش در ارتباط برقرار کردن با آدمها، کاندیدای مناسبی برای انتقال به زندانی دیگر و برقراری ارتباط با یک قاتل سریالی است تا در ازای به دست آوردن اطلاعات کافی، بخشیده و از زندان آزاد شود؛ تنها کاری که جیمز باید انجام دهد، پیدا کردن محل دفن یکی از کشته شدگان است…
سریال «پرنده سیاه» (Black Bird) را باید در ادامه روند سریالسازی مبتنی بر زندگی و احوالات قاتلان سریالی دستهبندی کرد که به ویژه پس از اقبال مخاطبان تلویزیون نسبت به سریال معرکه «شکارچی ذهن» (Mindhunter) ساخته دیوید فینچر، در سرتاسر دنیا ساخته شدند. البته تفاوتی در این میان وجود دارد؛ سازندگان «پرنده سیاه» دو مجرم را در برابر هم قرار دادهاند، نه پلیسی در برابر قاتل. تنها چیزی که تفاوت میان این دو مرد را میسازد، نوع جنایتی است که هر کدام مرتکب شدهاند. این گونه یکی مجرمی اصلاحپذیر معرفی میشود که میتواند برای جامعه مفید باشد و دیگری شیطانی مجسم که خون دخترکان بیگناه را میریزد و باید برای همیشه به دور از اجتماع نگه داشته شود.
نقطه قوت سریال «پرنده سیاه» در ایجاد احساسی پیچیده و پر از ابهام نسبت به قاتل ماجرا است. در جایی از داستان یکی از کارآگاههای درگیر پرونده میگوید: «معلوم نیست که او یک احمق تمام عیار است یا یک نابغه زیرک». این سردرگمی پلیس در شناخت شخصیت مظنون به جنایتها، به مخاطب هم منتقل میشود؛ به گونهای که تماشاگر تا انتهای سریال نمیداند که چه احساسی باید نسبت به این مرد داشته باشد و چگونه باید قضاوتش کند. این گونه مخاطب هم گاهی میماند که او یک نابغه است یا یک احمق. ابهام در شخصیتپردازی قاتل، در کنار بازی درجه یک پل والتر هاوزر در نقش او، مهمترین دستاورد سازندگان است، وگرنه سریال از جهات دیگری شدیداً ضربه میخورد.
به عنوان نمونه رابطه دو طرف ماجرا (همان دو زندانی) درست شکل نمیگیرد و پر از حفرههای دراماتیک است. تفاوت این دو انسان آن قدر زیاد است که جان میدهد برای نمایش برخوردها و درگیریهای مختلف، تا آنجا که نفس مخاطب در سینه حبس شود. متأسفانه به جز یکی دو بار به خوبی از پتانسیل فراوان این دو دنیای مختلفِ دو انسانِ کاملاً متفاوت استفاده نشده است؛ اول بار زمانی است که همه تحت امر قاتل مشغول تمیز کردن ناهارخوری زندان پس از شورشی دیوانهوار هستند. این قسمت آن چنان خوب از کار درآمده که مانند برق و باد میگذرد و رابطه دو طرف را هم به خوبی تشریح میکند. اما با بالا رفتن توقع، ادامه روند گسترش این رابطه الکن میماند تا این که در نهایت، در قسمت پایانی و در زمان فوران خشم دو طرف، به اندازه چند دقیقه کوتاه دوباره از ظرفیتهای برخورد دو شخصیت استفاده میشود.
از سوی دیگر سازندگان سریال بذرهایی اینجا و آنجا میکارند، اما زمانی که به قدر کافی بار میدهند، از آنها استفاده نمیکنند. مثلاً رابطه توأم با احتیاط و احترام جیمز یا همان شخصیت اصلی داستان با سرکرده گردنکلفت یک تشکیلات مافیایی که میتواند زمینهساز یک تعلیق تمام عیار باشد، از جایی به بعد رها میشود و هیچ کاربرد دراماتیکی پیدا نمیکند. یا دردسرها و باجخواهی که یکی از نگهبانان زندان ایجاد میکند، تأثیری بر روند درام ندارد و سازندگان گاهی فقط به آن نوک میزنند، تا آنجا که میتوان آن را بدون اینکه آسیبی به ساختمان اثر وارد آورد، حذف کرد و دور انداخت. در نهایت گویی خردهپیرنگهای سریال هیچ کاربردی جز فربهتر کردن درام ندارند و کمکی به قوام یافتن شاهپیرنگ نمیکنند.
میشد از همه این داستانهای بی سر و ته کاست و به رابطه دو شخصیت اصلی پرداخت، میشد بر آن ظرفیت معرکه تمرکز کرد و اثری منسجمتر ساخت، میشد هی از این پله به آن پله جهش نکرد و همراه و همگام دو آدمی شد که دهها و صدها قصه برای تعریف کردن دارند. این گونه شش قسمت هیجانانگیز ساخته میشد که هی از این شاخه به آن شاخه نمیپرد و بر یک نقطه تمرکز دارد. در چنین چارچوبی است که حتی رابطه جیمز با آن پلیس زن هم که میتوانست رابطهای پر از سوءتفاهم باشد، هرز میرود و درست از کار درنمیآید.
نتیجه همه اینها باعث شده که تغییر و تحول شخصیت اصلی هم غیرقابل باور از کار درآید. چرا که نه زندان فیلم برخلاف ادعاهای اداره پلیس به اندازه کافی ترسناک است و نه زندانیانش آن چنان خطرناک. برای به وجود آمدن آن تغییر بزرگی که قاضی پرونده جیمز در انتها از آن دم میزند اول از همه باید زندانی درست و حسابی ساخته شود که مخاطب با تمام وجودش سختی زندگی در آنجا را احساس کند، نه اینکه زندان محیطی آزاد تصویر شود که هر کس در هر لحظه به هر دلیلی هر کجا که خواست برود و تنها برای غذا خوردن و خوابیدن فراخوانده شود و فقط دغدغه مردی را داشته باشد که آن سوی راهرو، در برابرش ایستاده است.
منبع: دیجیکالا مگ/ رضا زمانی
انتهای پیام/
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است