کلاهقرمزی و به تبع او دیگر عروسکهایی که اندک اندک طی سالیان با ایرج طهماسب همراه شدند، فضای کلیشه برآمده از ایدئولوژیهای چپ را در هم شکست.
اشکان راد در یادداشتی در شماره دوازدهم ماهنامه صبا مجموعه «مهمونی» (ایرج طهماسب) را از منظر جامعهشناسی بررسی کرده است.
کمتر دوستدار سینمایی است که دیمینِ «طالع نحس»، ریگنِ «جنگیر» و آدرینِ «بچه رزمری»، جایی در ذهنش را اشغال نکرده باشد. کودکانی جهنمی که پیامآور مرگ و تباهیاند. برای اکثر ما که کودکان در ضمیر خودآگاه و ناخودآگاهمان یادآور، نماد و یا حتی مترادف پاکی و معصومیت هستند، مشاهده اینکه کودکانی با ظاهری چنین معصوم میتوانند حامل و عامل شر باشند، غافلگیرکننده است. در تاریخ فکر، سه دیدگاه درباره کودکان وجود داشته است. در مسیحیت بر اساس آموزه گناه نخستین، انسان گناهکار زاده میشود و هر نسلی گناه معصیت آدم (ع) را برای نسل بعدی به ارث میگذارد. طی مراحل زندگی است که میتوان با ایمان به مسیح (ع) و یاری روحالقدس این گناه ازلی را مهار میکرد و به رستگاری رسید. بنابراین، نوزادان بالفعل پلیدند اما بالقوه امکان خلاص شدن از این بار گناه را دارند. از سوی دیگر، گروهی از فلاسفه و البته روانشناسان، کودک را همچون لوح سفید و پاکی میدانند که در بدو تولد نه خیری روی آن نوشته شده است و نه شری. بلکه در مسیر زندگی است که بهواسطه تربیت، زیست اجتماعی و … شخصیت او شکل میگیرد و نیک یا بد میگردد. فیلسوفانی چون ارسطو، ابنسینا، دکارت، لاک و البته پدر روانشناسی مدرن – فروید – چنین باوری دارند. دیدگاه سوم، معتقد است که آدمی بر فطرتی پاک متولد میشود اما اتفاقاتی طی زندگی او میافتد که میتواند این پاکی ذاتی را از وی بگیرد. انسانشناسی اسلام چنین است و البته فیلسوفانی مانند روسو و پستالوتزی هم چنین رایی دارند.
تا پیش از ظهور ایرج طهماسب و عروسکهایش در تلویزیون و سینمای ایران، کودکان حاضر در این رسانهها، عمدتاً در دو تیپ، قابل طبقهبندی بودند: فرزندان فقرا و فرزندان ثروتمندان. دسته اول مؤدب، سختکوش، مظلوم، متواضع، یاریگر خانواده (عمدتاً با کار کردن و کسب درآمد)، درسخوان (البته اگر بهخاطر شرایط کاری مجبور به ترک تحصیل نمیشدند) بودند و گروه دوم بیادب، تنبل، پرتوقع، پررو، لوس و البته پرمصرف. کلاهقرمزی و به تبع او دیگر عروسکهایی که اندک اندک طی سالیان با وی همراه شدند، این فضای کلیشه برآمده از ایدئولوژیهای چپ را در هم شکست. کلاهقرمزی کودکی بود از طبقه فرودست که البته برای رسیدن به هدف خود (برای مثال رساندن خود به آقای مجری در «کلاهقرمزی و پسرخاله») کوشش بسیاری میکند، در مقابل موانع (دایناسور همان فیلم) میایستد و به آقای مجری که حالا خانوادهاش شده هم کمک میکند اما در عین حال چندان مؤدب و متواضع نیست، به معنای واقعی کلمه پررو است، در بسیاری از مواقع و موقعیتها تنبلی میکند، از زیر کار در میرود و اهل درس هم نیست. این ویژگیهایی که در عرف منفی تلقی میشود با ظهور کاراکتری مثل «پسرعمه زا» که رسماً شکمو، بیتوجه به نظافت (از حمام متنفر است)، و بیسواد است و آن را هم نه تنها کتمان نمیکند بلکه با افتخار و فریاد «من از عقل بهره کمی بردم!» به رخ میکشد؛ بیشتر از قبل به چالش کشیده میشود. این گذر از اخلاق مطلقگرایانه با ظهور کاراکترهایی مثل «بچه» (فرزند فامیل دور)، «دختر همسایه»، «گیگیلی» و … که هر کدام واجد حداقل یک ویژگی غیراخلاقی هستند ادامه مییابد: بچه، حسود و طماع است؛ گیگیلی به شکلی افراطی تنبل است و دختر همسایه اهل غیبت و بدگویی. در همین بستر است که کودک کار «مهمونی» از راه میرسد و در غیاب کلاهقرمزی و یارانش، نمادی میشود از تنها کودک حاضر در برنامهای که دیگر تلویزیونی نیست و قاعدتاً محدودیتهای آن را هم ندارد.
کارل مارکس زمانی گفته بود «کار فرآیندیست که از تعامل انسان با محیط پیرامونش حاصل میشود. انسان بر محیط اثر میگذارد و آن را تغییر میدهد اما کارِ برآمده از تعامل با محیط هم آدمی را عوض میکند.» پیشتر در کلاهقرمزی شاهد تأثیر نوع کار بر آدمی بودهایم. برای فامیل دور، همه عالم و آدم و حتی استعارههای زیستن و به بیان بهتر کل جهانبینیاش معطوف به شغل دربانی اوست. جهان او «در» است و بقیه چیزها از منشور «در» میگذرند تا درجه اهمیتشان مشخص شود و حتی مفهوم پیدا کنند. همین نکته را میتوان در کاراکتر «عزیزم ببخشید» هم مشاهده کرد. در «مهمونی»، تأثیر کار تا آنجا پیش میرود که تقریباً تمام شخصیتهای عروسکی (انسانی)، نامشان با شغلشان پیوند خورده است.«کته»، «قیمه»، «شاباش» و «دیجی». تنها استثنا «بچه» است. ما نام او را نمیدانیم و تنها وی را به اسم بچه میشناسیم. وقتی برای اولین بار و در قسمت اول «مهمونی»، قیمه خانم، بچه را به ما و آقای مجری معرفی میکند، نامی از او نمیبرد. آقای مجری او را به یاد میآورد: همان بچهای است که بیرون تالار عروسی گل میفروشد – همین و بس. مشکل آنجاست که در قسمتهای بعدی هم بچه، «بچه» خیابانی و گلفروش باقی میماند. نویسندگان در هویتبخشی به او برخلاف کلاهقرمزی و یا پسرعمه زا ناموفقند. «مؤدب نبودن» تنها ویژگی ابتدایی اوست. از همان آغاز تلاش آقای مجری وادار کردن وی است به سلام کردن، مؤدب بودن، جواب ندادن و فحاشی نکردن: «باید سلام کنی.»، «چرا جواب میدی؟» «توی این خونه فحش نداریما.» و …
هنرمند در انتخاب هر شخصیتی برای روایت داستان خود و چگونگی پرداخت آن مختار است. حتی اگر کاراکتری که مخاطب شاهد حکایت اوست، مابهازای خارجی هم داشته باشد و از اتفاق، وجودش یکی از بزرگترین معضلات جامعه ما باشد هم تغییری در آن حکم کلی ابتدایی نمیدهد اما آیا نباید تأثیری در داوری ما داشته باشد؟ ما هر روز کودکانی که مشغول تکدیگری، زبالهگردی، گلفروشی، شیشهپاککنی و انواع کارهای طاقتفرسای دیگر هستند را میبینیم؛ پدیدهای شوم و غمانگیز که متأسفانه بهواسطه تواتر بسیار زیاد آن، دیگر حساسیتی را هم برنمیانگیزد و عادی شده است. اینکه یک بچه – به هر نیتی – از کودکی کردن محروم شده باشد، دیگر ما را به فکر نمیاندازد و مضطربمان نمیکند. کمکم شاخکهای احساسی و وجدانیمان بیحس میشود، سکوت میکنیم، مطالبهگری از اصحاب قدرت و مسئولان وضع موجود را وامینهیم و به وضع موجود نامطلوب معتاد میشویم. دیدن بچه خیابانی «مهمونی»، چنین کارکردی دارد.
در ایام عید نوروز تابلوی نقاشی عظیمی در یکی از اصلیترین میادین تهران نصب شده بود که در آن رانندهای به یک کودک کار عیدی میداد. خیابان تصویر شده در نقاشی، پر بود از کودکان کاری که هر یک مشغول به ارائه خدمت و یا فروش محصولی بودند. پیامی واضح برای پذیرفتن واقعیت آشکار کودکان خیابانی و البته نقش فردی افراد در کمک کردن و نشان دادن رویه مهربانانه زندگی به آنها و البته فراموشی نقش حاکمیت در برچیدن شرایطی که موجب این موقعیت بوده است. در «مهمونی» هم به بچه محبت میشود و او را به شرط آنکه مؤدب باشد به خانه راه میدهند اما هیچ پرسشی درباره چرایی مدرسه نرفتن او، خانوادهاش، این که چه کسی وی را وادار به گلفروشی کرده، و دهها پرسش دشوار دیگر مطرح نمیگردد. حتی جلوی کار کردن و گل فروختن او هم گرفته نمیشود. البته حتی در همین پذیرفته شدن هم نباید مشروط بودن این محبت را فراموش کرد. بچه خیلی زود و هنگامی که با یکی از مهمانها بدرفتاری کرده، از خانه بیرون انداخته میشود و میآموزد که اینجا برخلاف خیابان باید تظاهر کند تا جایی در بهشتی که در آن هم شیر و پنیر است و هم ساندویچ ماکارونی و برنج و هم جای خواب در آشپزخانه و کنار یخچال، داشته باشد. طهماسب حتی پاسخ دادن وی را هم زیر سوال میبرد و به طور مرتب از او انتقاد میکند که «چرا جواب میدی؟» انگار که بچه خوب و مؤدب کسیست که باید همواره و در مواجهه با بزرگترش بگوید: «چشم»؛ همین و بس. او در این راه البته باید تهدیدها و توهینهای دیگر حاضرین در بهشت را هم تحمل کند: «آدم باش!»، «تخم جن!»، «میمونبازی درنیار!»، «توسری میخوریا!» «فلفل بریزم!؟»، «یخ به زبونت بچسبونم!؟» و… هر چند تمام اینها بهواسطه زندگی در خیابان برای وی عادی شده است تا حدی که میگوید: «عاطفه چیه بابا؟ خوشم هم میاد!»
بچه در قسمتهای اولیه «مهمونی»، مؤدب نیست، خوب حرف نمیزند، جواب میدهد، اما با وجود تمام اینها خودش است. او که پیشتر تنها درگیریش با دیگران بهخاطر گلهای پژمردهای بوده که برای فروش به دست مشتریهایش میداده، هنگامیکه قدم به درون خانه میگذارد، دورویی، اخاذی، غیبت و دروغ را هم یاد میگیرد. برای مثال وقتی که با تهمت زدن به پژمان جمشیدی میخواهد از او پول زور بگیرد و یا با دروغ گفتن به ویشکا آسایش درباره اینکه طهماسب او را تنبیه بدنی میکند، میخواهد که مهمان «مادر او شود». و یا در قسمتی که بابک کریمی مهمان برنامه است، غیبت طهماسب را برای او میکند و با حضور آقای مجری، مانند آقای ملوّن رنگ عوض کرده و کریمی را مورد عنایت قرار میدهد! میبینیم که حالا او بلد است که مؤدبانه بگوید: «شب بخیر عزیزم.» اما در عین حال دروغ گفتن، غیبت کردن، اخاذی نمودن و … را هم یاد گرفته است. اما باز هم در این حد نمیمانیم و بچه کارهایی را انجام میدهد که عملاً نام دیگری جز مردمآزاری را روی آن نمیشود گذاشت. مثل بستن در دستشویی روی مشتاقان قضای حاجت! و یا توهینها و سرکوفتهای مکرری که بهخاطر سبد گل کوچکی که ویشکا آسایش برایش آورده، به او میکند و… انگار داریم به همان بینش نوزاد شیطانی نزدیک میشویم!
مشکل دیگرِ شخصیتپردازی بچه تناقضاتی است که در این کاراکتر وجود دارد. ما میتوانیم گرسنگی همیشگی او را بهخاطر نامشخص بودن آیندهای که کودکی همچون او همواره در معرضش بوده است بپذیریم اما اینکه او با شنیدن اسم هر نوع خوراکیای و به مصداق ضربالمثل «گفتم قربون چشمای بادومیت برم! گفت بادوم میخوام» به آن میل کند و مثل «علیمردان خان» با لحنی لوس «جگر»، «جوجه کباب»، «شیر» و … بخواهد، برای کودکی که پیش از این دیدهایم پذیرفتنی نیست. ضمن آنکه تکرار مکرر اینگونه شوخیها طنازانه هم نیست. «مهمونی» لحظاتی را کم دارد که بتوان به کاراکتر نزدیک شد، مثل همان جایی که میفهمیم بچه (حتماً بهخاطر گذشته سختش) جای خودش را خیس کرده و با التماس از طهماسب میخواهد کسی از این ماجرا خبردار نشود، مثل وقتی که در وجود ویشکا آسایش بهدنبال مادری میگردد که ظاهراً ندارد، مثل وقتی که میگوید خانه ندارد و …. .
در واقع امر، کودکان کار به شکلی نظاممند در معرض انواع خشونت، بزهکاری و بهرهکشیها قرار دارند و برخلاف آنچه بیشتر ما میپنداریم در اکثر موارد بیسرپرست نیستند، بلکه توسط خانواده، مجبور به کار کردن و ترک تحصیل میشوند. در تحقیقی که توسط دکتر حسینی انجام گرفته و نتایجش در فصلنامه رفاه اجتماعی آورده شده، مشخص میشود که در ۸۹ درصد موارد پدر و در نزدیک به ۹۷ درصد موارد مادر و در بیش از ۸۶ درصد موارد هم پدر و هم مادر کودک کار و خیابانی زندهاند. نزدیک ۶۰ درصد این کودکان مجبور به ترک تحصیل در همان آغاز دوره ابتدایی شدهاند. بسیاری از آنها خیلی زود وارد کارهای خلاف میشوند، به تنفروشی و موادفروشی روی میآورند و در نهایت یا جان سالم به در نمیبرند و یا سر از زندان درمیآورند. این واقعیت هولناک این پدیده است. به هر کدام از آن سه دیدگاهی که در ابتدای نوشته بدان اشاره شد، معتقد باشیم، باید بپذیریم که کودک برای رستگاری نیازمند آموزش و زندگی در محیطی سالم است. دقیقاً همان چیزی که با محروم کردنش از تحصیل و فرستادن بیموقع و زودهنگامش به اجتماع خشمگین، از وی دریغ میشود. به هر حال، بازگشت ایرج طهماسبِ هنرمند و خلاق با «مهمونی» اتفاقیست مبارک که میتوانست با کمی دقت و بررسی بیشترِ مقوله حساس و مهم کودکان کار/ خیابانی علاوه بر طنازانه بودن عمق بیشتری هم داشته باشد.
انتهای پیام/
هنوز دیدگاهی منتشر نشده است