در «مرد بازنده»، داستان فدای ایده و نمادها میشود و روند و تداوم و فرجام دراماتیک را در متن روایت از نفس میاندازد.
دنداندرد احمد در اتومبیل، در حالی که اخبار رادیوی اتومبیل گزارشی درباره اوضاع اقتصادی و بازرگانی پخش میکند، از همان صحنه نخست پایه محتوایی متن را شکل میدهد و معرفی میکند. درد مزمنی که با نماد پوسیدگی دندان جلوه مییابد و با آوازهگریهای اقتصادی و مالی همراه میشود، رویکرد اثر را درباره زیرساختهای سازمانی و مدیریتی اقتصاد اعلام میدارد. این درد مزمن تا پایان فیلم برقرار است و حتی وقتی هم که دندان پوسیده کشیده میشود، باز فرصتی برای التیام جراحت دندان باقی نمیماند تا از درد خلاصیای حاصل شود. در میانه داستان هم گاه این درد، با مسکنهایی خوابآور مرهم موقت مییابد که بیش از آن که چارهساز باشد، مشکل به تعویق افتادن کارها را پیش میآورد.
فقط دنداندرد هم نیست که بار نمادین معضل مفاسد اقتصادی را به دوش میکشد. در بسیاری از صحنه های فیلم، از جمله همان سکانس افتتاحیه، فضا بارانی است و این باران بیش از آن که حکایت از شستگی و شادابی کند، مانعی است برای دیدن افق مقابل که در شب تاریک و با برفپاککن خودرو، جلوهای مزاحم برای تماشا به خود گرفته است؛ نوعی تیرگی مضاعف که گویی آن مفاسد زیرساختی و مدیریتی را بیش از پیش از نظر دور میدارد.
هدف از یادآوری این نمادها در ابتدای یادداشت، اشاره به یکی از معضلات خود فیلم «مرد بازنده» است. نمادپردازی در یک فیلم داستانی تا آنجا که در بافت نامرئی تاروپود اثر تنیده باشد و با لایه دراماتیک اثر همراهی غیرمتظاهرانه داشته باشد، مانعی ندارد و هر چه کمتر گلدرشت، بهتر. ولی در «مرد بازنده»، انگار بیش از آن که روند داستانگویی اهمیت داشته باشد، خود ایده افشاگری و مبارزه علیه مناسبات پنهان و ناسالم اقتصادی که با موارد غیراخلاقی همچون عیاشی و زنبارگی و حتی اقدامات جنایی همچون نقشه برای کشتن همسر مرضیه گره خورده است، مهم مینماید و برای نمایش این اهمیت هم چه تمهیدی بارزتر از توسل جستن به نماد و نشانه؟ به عبارت دیگر، در «مرد بازنده»، داستان فدای ایده و نمادها میشود و روند و تداوم و فرجام دراماتیک را در متن روایت از نفس میاندازد.
ابتدای داستانپردازی که نوعی روند معمایی/جنایی را همراه دارد، کم و بیش خوب رقم میخورد. قتلی صورت گرفته و پلیس در تلاش است با دقت در جزئیات کاری و شخصیتی آدمهای اطراف، معما را حل کند. وارسی پیامهای ردوبدل شده در صفحههای شبکه اجتماعی مقتول، کنجکاوی روی حاضران در مراسم سوگواری مقتول، گشتن دفتر کار مقتول و … در همین روند شکل میگیرد و حس تعلیق مخاطب را افزایش و پرورش میدهد، اما در این روند دو نقص مهم مانع از تداوم فضایی که خوب شروع شده بود میشود.
نخست آن که شخصیت احمد تطبیقی با آن چه از یک پلیس ایرانی میشناسیم ندارد و غیرقابل باور مینماید. او از همان صحنههای اول به گونهای معرفی میشود که گویی بسیار قانونمدار و وظیفهشناس است: از وام مسکن برای خرید خودرو نمیخواهد استفاده کند، خودروی پارکشده در محل پارکممنوع را برنمیتابد، برای درمانش به بهداری محل کارش میرود و نه جای دیگر و … اما آن چه از احمد در طول فیلم میبینیم، سنخیت چندانی با این روال پاستوریزه ندارد و جوری رفتار میکند که عملاً شمایلی همچون یک مأمور خودسر، آن هم نه به شکل و شمایل فضای جامعه ایران، بلکه شبیه به مثلاً پلیسهای خودسر اروپایی به خود میگیرد. مثلاً در اولین بازجوییاش از اردلان وسط تسلیت گفتن، یک دفعه مچ او را میگیرد و از اصل بودن ساعت مچیاش سوال میکند (و نمیدانیم چرا حالا باید این ساعت مچی در آن لحظه توجه او را جلب کند؟ انگار یک جور ایده تحمیلی است تا بعدا تمرکز روی آن فیلم دوربین مداربسته اواخر فیلم توجیه منطقی به خودش بگیرد)، در بازجویی از سمیه در خودرو، رفتار غیرمنطقی و خشنی برابر زن جوانِ نوزاد به بغل میگیرد که هیچ توجیهِ حتی پلیسی هم ندارد، در منزل اردلان خیلی راحت او را به باد سیلی میگیرد و بعدش هم که ماجرای اصابت عمدی به خودرو یک شهروند و خرکشان کردن اردلان به داخل ماشینش و بستنش به خط آهن و محبوس کردنش در آلونک باغ متروکه و … پیش میآید. این جا کجا است؟ ایران است؟ این سرهنگ به جایی پاسخگو نیست؟ چرا کسی از او بابت رفتارهای غیرعادی و خشنش شکایت نمیکند؟ اصلاً قرار است بابت این همه خشونت عجیب و غریب چه نکتهای برای احمد مشخص شود؟ این که سمیه رانندگی بلد نیست؟ این را نمیشد با یک استعلام ساده اداری فهمید؟ این که مقتول غیر از بهار و سمیه، یک زن دیگر هم در زندگیاش بود؟ این فکت حتماً با حبس در باغ باید فهمیده میشد؟
نقص دوم فیلم، از این شاخه به آن شاخه پریدن در روند قصه است. متوجهم که فیلمساز در پی ترسیم نوعی ارتباط ارگانیک و سیستماتیک بین مفاسد اقتصادی، فساد اخلاقی و جنایتهای خشونتآمیز بوده است و برای همین در مسیر پرونده قتل، سر از عیاشی و درازدستیهای مقتول و رانتهای سیاسی و دیگر قتلهای مشکوک و پولشویی و غیره درمیآورد. اما مشکل اصلی سر همین مسیری است که هموار طی نمیشود و گاه با تحمیل ایده از طرف فیلمنامهنویس که روال طبیعی بودن سیر پرونده را از بین میبرد و گاه با سردرگم شدگی وسط این پرونده و آن پرونده که خط اصلی درام را رها میکند، تعلیق معمایی داستان هم مخدوش میشود. مثلاً احمد وقتی از اردلان در باغ متروک اعتراف میگیرد که مقتول با زن دیگری هم مراوده داشته، سراغ دایی مقتول میرود و همان اول بسمالله، از او درباره این که آیا مقتول قبل از ازدواجش، دختر دیگری را دوست داشته یا نه میپرسد و جواب مثبت میگیرد و با نشانههایی که دایی میدهد، میفهمد دختر مورد نظرش مرضیه است. سوال این جا است که احمد از کجا فهمیده است که آن دختر دیگر، حتما معشوق دوران نوجوانی مقتول بوده که درست روی همین هم تمرکز و تاکید میکند؟ از کجای فضای درام میشد به این نتیجه رسید؟ آیا جز این است که این ایده، نه بر اثر نتیجه منطقی دادههای خود متن، بلکه با تحمیل ایده بیرون از متن از طرف فیلمنامهنویس به فضا تزریق شده است؟ مثال دیگر درباره عاقبت پرونده مقتول است. احمد بعد از این که میفهمد مرضیه قاتل است، او را پنهانی به آلمان میفرستد و سپس واقعیت را به همسر مقتول میگوید و بعد هم برای مسئول این پرونده جشن میگیرند که معما حل شده است! اگر احمد هویت قاتل را به مافوقهایش گفته باشد که باید از اینترپل برای برگرداندنش کمک بگیرند و این با هدف احمد برای فراری دادن مرضیه مغایرت دارد. اگر هم احمد هویت قاتل را به پلیس نگفته، پس چه موفقیتی؟ چرا به جانشین احمد بابت این ماجرا تبریک میگویند و اصلاً چرا او خوشحال است؟
احمد در پایان فیلم که مافوقهای اطلاعاتیامنیتی در وسط بزرگراه رهایش میکنند، با خود میخندد؛ لابد به علامت این که بعد از این همه تلاش و دوندگی چه رکبی خورده است. اما او در این رکب خوردن تنها نیست. منِ تماشاگر هم بابت تماشای این که پلیسی شصت و چند ساله (حالا چرا باید جواد عزتی چهل ساله نقش مردی بیست و چند سال مسنتر از خودش را بازی کند؟ بازیگر در سینمای ایران با این سن وجود نداشت که ناچار به تحمل گریم و صدای با ادای پیری نهچندان باورپذیر عزتی باشیم؟) بعد از این همه سال کار کردن در فضای پروندههای خلاف و جنایت تازه میفهمد مملکت چه خبر است و با چند فقره متلک از طرف پسرش یک دفعه به خود میآید و با یک بار حبس کردن خودش در حمام بر اختلال کلاستروفوبیایش چیره میشود و با کتک زدن و داد کشیدن و به ریل قطار بستن اعتراف میگیرد و با برادران اطلاعاتی هم چنان دمخور است که مجازاتش در سرکشی و خودسری چیزی در حد پیاده کردنش وسط اتوبان است، رکبی مضاعف خوردم.
منبع: ماهنامه «فیلم امروز»/ مهرزاد دانش
انتهای پیام/
There are no comments yet