فیلمنامه «بالا را نگاه نکن» در طعنهها و کنایههای سیاسی خود هوشمندی لازم را به خرج نمیدهد و همه چیز را تا فاجعه نهایی در سطح پیش میبرد.
تازهترین فیلم آدام مککی، بالا را نگاه نکن، بهراحتی میتواند با کمک همان نگرشی طرد شود که به فیلمهایی مثل جوکر تاد فیلیپس و انگل (بونگ جون-هو) با بدبینی نگاه میکند. این فیلمها محصول همان سیستمی هستند که ادعای نقدش را دارند. فیلمهایی با نگاهی انتقادی به سیستم سیاسی و اقتصادی روز دنیا که تنها نگرانیشان کسب سودی هنگفت از طریق رسانه و تبلیغات است. طبق این رویکرد، این فیلمها برخلاف ظاهر نگران و مدعیشان، آثاری توخالی و عاری از هر نوع رادیکالیسم سینمایی هستند که کاری به غیر از بازتولید وضعیت موجود انجام نمیدهند. البته که این رویکرد میتواند در بررسی بخش اعظمی از تولیدات این سالها کارآمد باشد، اما به شرط آنکه به برخوردی از پیش تعیینشده نینجامد، چراکه این نگرش با اتکا به گزارههای آشنا بهسادگی این اجازه را به ما میدهد که این فیلمها را بدون هیچگونه بررسی جدیای طرد و محکوم کنیم. بهویژه آنکه در هر صورت مخاطبانی از قشرهای مختلف هستند که در مواجهه با این فیلمها، تجربهای لذتبخش را پشتسر میگذارند، اما این نگرش باعث میشود احساس کنند نباید چنین تجربهای را مورد تأیید قرار دهند. بنابراین بهتر است به جای اصل قرار دادن چنین فرضیهای که در برخورد با این فیلمها حرف اول را میزند، به بررسی دقیقتر سازوکارشان بپردازیم.
بالا را نگاه نکن در شکل و شمایل یک فیلم کمدی پیشاآخرالزمانی ژانر فاجعه، هجویهای سیاسی بر سیاست، رسانه و مناسبات ثروت و قدرت (در قالب کسبوکارهای بزرگ) است. هجویههای سیاسی معمولاً قصد دارند با نگاهی کنایهآمیز مناسبات پنهان قدرت را برای مخاطبان بازگو کنند. راوی فیلم قبلی مککی، معاون، در جایی در ابتدای این فیلم پیچیدگیهای جهان امروز و مواجهه ما با آن را اینگونه توصیف میکند: «با عجیبتر شدن دنیا، ما ترجیح میدهیم روی چیزهایی تمرکز کنیم که درست مقابل چشمانمان هستند، اما به نیروهای مرموزی که زندگی ما را تغییر میدهند توجه نمیکنیم. گویی در زمانی که شیفتهای کاری مردم مدام طولانیتر و حقوقشان کمتر میشود، تحلیلهای پیچیده از دولتمان، توافقات بینالمللی و قبضهای مالیات، آخرین چیزی است که به آن نیاز داریم.» این گفته کرت (جسی پلمونس)، در معاون، دریچهای مناسب برای مواجهه با هجویههای سیاسی است. ضرورت پرداختن به این موضوع، بهویژه در دنیای امروز که زیر سلطه رسانهها و رسانههای اجتماعی و شبکههای مجازی است، پیش از گذشته احساس میشود. به عنوان مثال، در فیلم مطرح دهه نودی بری لوینسون، سگ را بجنبان، میبینیم که چگونه رسانه در راستای اهداف قدرت و سیاست، یک قهرمان واهی و یک دشمن فرضی خلق میکند. در سگ را بجنبان، یک اسپین داکتر به نام کنراد برین با همکاری یک تهیهکننده هالیوودی استنلی موتس، برای سرپوش گذاشتن بر رسوایی اخلاقی رئیسجمهور و منحرف کردن افکار عمومی در آستانه انتخابات، یک سناریوی تخیلی را به روی صحنه میبرند. فیلم لوینسون روی این ایده دست میگذارد که چگونه در جهان معاصر، هر چیزی حتی یک رئیسجمهور را میتوان مانند یک محصول تبلیغ کرد. مشابه چنین ایدهای در بالا را نگاه نکن نیز دیده میشود؛ با این تفاوت که اینبار ایده نجات زمین ابزار تبلیغ سیاستمداران و صاحبان سرمایه میشود. جایی که حتی یک شهابسنگ عظیم که تهدیدی برای انقراض بشر به حساب میآید، میتواند به محصولی برای کسب ثروت و قدرت تبدیل شود.
استراتژی مککی و همکار فیلمنامهنویسش، دیوید سیروتا، برای خلق فضایی هجوآمیز از این بحران قریبالوقوع آخرالزمانی، این است که همه چیز را کماهمیت و کوچکتر از آنچه واقعاً است، جلوه دهند. این رویکرد را به نوعی میتوان در نقطه مقابل استراتژی روایی برادران کوئن در فیلمهایی مثل پس از خواندن بسوزان در نظر گرفت. کوئنها معمولاً در فیلمهایشان مسائل بهظاهر جزئی و کماهمیت را بزرگتر از آنچه هستند، نمایش میدهند. هر دوی این رویکردها، برای ایجاد طنزی سیاه و گزنده در باب مسائل سیاسی و اجتماعی، میتوانند بسیار کارآمد باشند. مککی در لحظههای مختلف فیلم از این ترفند برای خلق لحظات کمیک بهره میبرد. اما پیش از آنکه به فیلم بپردازیم، ببینیم که ماجرای آن از چه قرار است. یک دانشجوی دکترای نجوم دانشگاه ایالتی میشیگان، کیت دیبیاسکی با بازی جنیفر لارنس، و استادش، پروفسور رندال میندی با حضور لئوناردو دیکاپریو، کشف میکنند که با برخورد شهابسنگی عظیم به سیاره، بهزودی حیات روی کره زمین به پایان میرسد. آنها برای جلوگیری از چنین فاجعه بزرگی فقط شش ماه و چند روز فرصت دارند.
بدیهی است که دیبیاسکی و رندال، به عنوان دو آدم متخصص علمی و معمولی انتظار داشته باشند که پس از رساندن این خبر به گوش مقامات، بسیجی همگانی برای مقابله با آن برای نجات زمین شکل بگیرد. انتظاری که شاید برای ما مخاطبان به واسطه سابقه ذهنی در مواجهه با آثار اینچنینی (قهرمانی آمریکایی که درنهایت دنیا را نجات میدهد) پررنگتر نیز باشد. بنابراین هنگامی که آن دو همراه با دکتر اوگلتروپ، رئیس دفتر هماهنگی حفاظت از سیاره مادری (که فیلم با وجود چنین نهادی شوخی میکند)، در بدو ورودشان به کاخ سفید، با بیاعتنایی کامل مقامات روبهرو میشوند، یک موقعیت مضحک غیرمنتظره به وجود میآید. برای رئیسجمهور اورلین و پسرش جیسون، موضوع خطر برخورد شهابسنگ، مشابه همه جلساتی است که در همه این سالها درباره پایان دنیا برگزار کردهاند؛ از تهدید بمب اتم گرفته تا گرمایش زمین و طاعون و خشکسالی. برای آنها هیچکدام از این موضوعات آنقدر جدی نیست که بخواهند برایش اقدامی انجام دهند، مگر زمانی که در راستای تأمین منافع شخصی خودشان قرار بگیرد. بنابراین مککی و رندال، از همان ابتدا، موضعشان را در مواجهه با موضوع برخورد شهابسنگ و انقراض بشر مشخص میکنند؛ اینکه قرار نیست آنچنانکه باید جدی گرفته شود. تمامی موقعیتهای فیلم بر پایه چنین پارادوکس کنایهآمیزی شکل میگیرد. طنز کلامی موجود در دیالوگهای فیلم نیز ناشی از همین پارادوکس است. به عنوان مثال، در اولین جلسه اورلین با دیبیاسکی و رندال، شاهد جدل بیهودهای روی درصد وقوع این فاجعه (اینکه احتمال آن صددرصد یا مثلاً نودونه) هستیم؛ جدلهای بیهوده و مضحکی که تا پایان فیلم در موقعیتهای مختلفی تکرار میشود. اشاره کردیم که مککی از دل این داستان آخرالزمانی به سیاست، رسانه و صاحبان سرمایه میتازد. او در هر بخش سعی کرده است با دست گذاشتن روی ایدههای متفاوت، پارادوکس مضحک مورد نظر خود را پررنگ کند. ازجمله اینکه علم و تخصص دیبیاسکی و رندال، در مقابل کوتهفکری و جهالت سیاستمداران قرار میگیرد. این تصویر از سیاستمداران کمهوش، نسخهای کمتر اغراقشده از اعضای کابینه فیلم ایدیوکراسی (مایک جاج) است. سیاستمدارانی که در نگاه هجوآمیز این فیلمها از درک بدیهیترین چیزها عاجز هستند و جز منافع خودشان هیچچیز دیگری را نمیبینند. بنابراین همانطور که شخصیت دیبیاسکی در جایی از فیلم این حقیقت به گمان خودش مأیوسکننده را مطرح میکند، این آدمها بیشتر از آنکه خبیث باشند، کمهوش و احمق هستند. مکث بر همین نکته، بخشی از استراتژی گمراهکننده و فریبنده مککی را نشان میدهد. آیا این نگاه، فارغ از بار طنزآمیز آن، محافظهکارانه یا در بهترین حالتش سادهانگارانه نیست؟ به نظر میرسد نمایش چنین تصویر جاهلانهای از سیاستمداران، بیشتر ترفندی است که مککی به کمک آن از ورود به حوزههای پیچیدهتر قدرت و مناسبات آن دوری میکند. فیلم معادلات پیچیده و به هم گرهخورده قدرت و سیاست را در تصویر یک رئیسجمهور و فرزند کمعقلش و یک ژنرال ارتش که برای خوراکی رایگان کاخ سفید از دیبیاسکی و رندال پول میگیرد، خلاصه میکند. البته شاید از نگاه مککی، تنها راهی که بتوان چنین مواجهه نابخردانهای با یک بحران بزرگ در اندازه پایان دنیا را منطقی جلوه داد، خلق چنین شخصیتها و موقعیتهایی است. اما این را هم نمیتوان انکار کرد که حاصل آن نیز نگاهی سطحی و سادهلوحانه خواهد شد.
پس از بیاعتنایی کاخ سفید و رئیسجمهور، دیبیاسکی و رندال، از یک شوی تلویزیونی پربیننده سر درمیآورند، تا از طریق آن خبر خود را به گوش جهان برسانند. فیلمنامه با الگویی تکراری، البته اینبار در بستر رسانه، دو شخصیت خود را در موقعیتی مشابه قرار میدهد. در موقعیت قبلی، قرار دیدار آنها با رئیسجمهور در کاخ سفید، در اولویت پایینتری نسبت به یک جشن تولد قرار داشت. به شکلی مشابه در اینجا نیز در آخرین بخش شوی تلویزیونی، پس از مصاحبه با یک ستاره جوان پاپ، نوبت به آن دو میرسد. در هر دوی این موقعیتها رندال با تعجب از اطرافیان خود میپرسد که آیا آنها میدانند که ما قرار است درباره چه چیزی صحبت کنیم؟ فیلم در موقعیتهای مختلف با طنزی گزنده، ما و شخصیتها را با چنین سؤالاتی روبهرو میکند. (آیا آنها واقعاً میدانند چه فاجعهای در پیش است و آنقدر به آن کم اهمیت میدهند؟) مککی در اینجا با همان استراتژی مشابهی که پیشتر در متن اشاره شد، تضادی کمیک خلق میکند. رسانه که همه چیز برایش حکم سرگرمی دارد و ترجیح میدهد حتی خبرهای هشداردهندهای مانند تهدید نابودی زمین را جدی نگیرد، با این انگیزه که هضم کردنش برای مخاطبان راحتتر باشد. همانند موقعیت قبلی، کیت از بیخیالی دو مجری تلویزیون عصبانی میشود و سعی میکند آن دو و مخاطبان را متوجه جدی بودن ماجرا کند. استراتژی فیلمنامهنویسان در خلق یک موقعیت هجوآمیز، در هر دوی این صحنههای مورد اشاره کاملاً یکسان است. به این ترتیب، فیلم با تکرار یک موقعیت مضحک در بسترهای متفاوت، یک وضعیت ابزورد را ترسیم میکند که در آن چیزهای بیاهمیت و منافع شخصی بر هر چیزی اولویت دارد.
زمانی که رئیسجمهور اورلین، به خاطر یک رسوایی اخلاقی اعتبار سیاسی خود را در آستانه انتخابات میاندورهای در خطر میبیند، ناگهان ورق برمیگردد و ماجرای برخورد شهابسنگ را به عنوان تهدیدی واقعی جدی میگیرد. اورلین و همراهانش، با تمرکز بر اهداف تبلیغاتی سیرکی راه میاندازند که هدف اولیهاش نه نجات زمین، بلکه تثبیت یک موقعیت سیاسی است. بنابراین قابل انتظار است که با تغییر منافع، دوباره این برنامه دستخوش تغییر شود. این اتفاق زمانی رخ میدهد که پیتر ایشرول، یک بیلیونر و بنیانگذار تکنولوژی و کمپانی «بَش» پیشنهاد بهرهبرداری مواد معدنی موجود در شهابسنگ را میدهد. بنابراین ماجرای نجات زمین دوباره به تأخیر میافتاد. درواقع، الگویی که در دو صحنه مورد اشاره شرح داده شد، در روایت فیلم نیز به کار گرفته شده است؛ اینکه چگونه عوامل مختلف دست به دست یکدیگر میدهند تا نجات زمین و مقابله با شهابسنگ مدام به تعویق بیفتد. اما فیلمنامه مدام همه چیز را در موقعیتهای یکدست و قابل پیشبینی ارائه میدهد که در آن به شکل کنایهآمیزی هیچچیزی را نمیتوان چندان جدی گرفت. به عنوان مثال، کیت را مدام در موقعیتهای میبینیم که به شکل یکنواختی حرفهایی تکراری را به زبان میآورد. فیلمنامه مککی و دیوید سیروتا در طعنهها و کنایههای سیاسی خود هوشمندی لازم را به خرج نمیدهد و همه چیز را تا فاجعه نهایی در سطح پیش میبرد. میتوانیم آن گفته نقلشده از راوی فیلم معاون را به عنوان نقصی اساسی در ساختار فیلمنامه بالا را نگاه نکن به حساب بیاوریم. اینکه چگونه فیلم تنها به آنچه پیش چشممان قرار دارد، اکتفا میکند و از پرداختن به نیروهای ناشناختهای که بر جهان اثر میگذارند، فاصله میگیرد. حتی ترفند فیلمنامه برای خلق موقعیتهای مضحک به واسطه همین انتخابهای اشتباه به ضد خود تبدیل میشود. در حقیقت فیلم به گونهای عمل میکند که خود نیاز هشدار جدیاش را خنثی و بیاثر جلوه میدهد. برای لمس بهتر این قضیه به دو صحنه کلیدی فیلم دقت کنید؛ نخست جایی که رندال به شکلی عصبی کنترل خود را از دست میدهد و مقابل دوربین رسانه، پرده از حقیقت ماجراها برمیدارد و دوم جایی که او و کیت ناگهان متوجه شهابسنگ در آسمان میشوند و مردم میفهمند ماجرای شهابسنگ واقعیت دارد. هر دوی این موقعیتها، به دلیل ساختار نهچندان محکم روایت فیلم، فاقد تأثیرگذاری لازماند. چراکه فیلم نمیتواند این گم شدن واقعیت و فراموش شدن آن را در زیر سایه تنشهای سیاسی، مسائل اقتصادی پشت پرده، بازیهای رسانهای و هرجومرج شبکههای اجتماعی، به شکلی تکاندهنده و درگیرکننده ترسیم کند. فیلم میتوانست با کمی دقیقتر شدن در مناسباتی که ادعای نقدش را دارد، جهان را که نه، ولی حداقل خودش را نجات دهد.
منبع: ماهنامه فیلمنگار/ مسعود مشایخیراد
انتهای پیام/
There are no comments yet