«لامینور» از چند مشکل بزرگ رنج میبرد؛ برخی از قسمتهای فیلم لوس و تصنعی و برخی از خردهداستانها رهاشده بهنظر میرسند.
جایی از فیلم «لامینور»، شخصیت اصلی (نادی با بازی پردیس احمدیه) به این اشاره میکند که اگر پدربزرگش نبود، پدر و مادرش او را در سطل آشغال میانداختند. این صحنه، کات میشود به نمایی از گذشته؛ جایی که نادی در کوچه راه میرود و گیتاری را در سطل زباله کشف میکند. این توالی، نکته اصلی را به ما میفهماند: نادی قرار نیست گیتار را از سطل زباله بیرون بیاورد بلکه دارد «خودش» را از میان زبالهها بیرون میکشد. این فیلمی است در مورد دختری که، با کمک موسیقی، قرار است خود را از منجلاب خارج کند.
این، یکی از نشانههای کارآمد و هوشمندانهای است که در تازهترین ساخته داریوش مهرجویی جاساز شده است. اما مشکل فیلم به معدود بودن این نشانهها بازمیگردد. بدیهی است که «لامینور» در نگاه اول – با توجه به تأکید بر بحث موسیقی و میل به خودیابی در مقابل تفکری متحجر – «سنتوری» را به یاد ما میآورد اما میتوان رگههایی از دیگر آثار مهرجویی را هم در فیلم یافت: طوفان و باران در میان میهمانی یادآور پایانبندی «هامون» است و نگرانی نادی در مورد نحوه برگزاری میهمانی و نیامدن میهمانها هم رگهای از «مهمان مامان» را در خود دارد. اما مقایسه با همان فیلمها است که دست نسبتاً خالی فیلم را رو میکند.
تا میانههای فیلم، داستان چندان در طول پیش نمیرود. ما مدام تکههایی از گذشته را میبینیم و با جزییات آشنایی نادی با ساز و موسیقی آشنا میشویم اما بهنظر میرسد این تأکیدها در بسیاری از موارد فاقد کارکرد دراماتیکاند. به همین دلیل است که وقتی نادی، ناگهان و در قالب یک نریشن، به این اشاره میکند که از مرتضی پاشایی به امثال پرویز مشکاتیان رسیده، او را درک نمیکنیم. ما چیزی از مسیر تحول نادی و تغییر سلیقه موسیقاییاش ندیدهایم و در عوض شاهد جزییاتی بودهایم که میتوان آنها را، بدون مشکل چندانی، حذف کرد.
جدا از این، «لامینور» از چند مشکل بزرگ رنج میبرد که، بهشکلی فهرستوار، میتوان چنین به آنها اشاره کرد: برخی از قسمتهای فیلم لوس بهنظر میرسند (مثلاً جایی که پدربزرگ از انداختن گیتار در سطل گلایه کرده و میگوید این کار باعث شکستن دل ساز میشود)؛ برخی از خردهداستانها (مثل رابطه سهند و نادی) رهاشده بهنظر میرسند؛ دیالوگهای شعاری به فیلم لطمه زدهاند (از جمله جایی که پدر به نادی میگوید موسیقی یعنی جدایی و نادی در پاسخ بر این تأکید میکند که موسیقی یعنی «وصل»)؛ در مواردی با تکرار مکررات روبهروییم (دقیقه ۹۰ فیلم جایی نیست که شخصیت بخواهد در نریشن در این مورد صحبت کند که موقع نواختن ساز دچار جذبه شده و مدام بالا و بالاتر میرود)؛ کاریکاتوریبودن شخصیتهای منفی هرچند تعمدی بهنظر میرسد اما از پیچیدگی عاطفی ماجرا کم کرده است (کافی است شخصیت پدر «لامینور» را با شخصیت پدر در «سنتوری» مقایسه کرده و سکانس – از لحاظ احساسی – پیچیده و تکاندهنده تزریق مواد مخدر از سوی پدر علی سنتوری را به یاد بیاوریم)؛ و، اگر قرار نباشد برداشتی تمثیلی از وقایع داشته باشیم، خیلی از اتفاقات از نظر دراماتیک چندان جذاب بهنظر نمیرسند (بهعنوان مثال زمان زیادی صرف تدارک میهمانی و تأکید بر آن میشود بدون آنکه اساساً برگزارشدن یا نشدن آن میهمانی برای مخاطب به دغدغهای در حد مرگوزندگی – لازمه شکلگیری هر درام قدرتمندی – تبدیل شده باشد).
در این میان، اصلیترین مشکل «لامینور» همان است که در ابتدای بند قبل مورد اشاره قرار گرفت: تصنعی و لوسبودن. شاید مقایسهای میان دو سکانس از «لامینور» و «سنتوری» بتواند این عارضه را روشنتر کند. سکانس همنشینی علی سنتوری با افراد معتاد و سرخکردن سوسیس را به یاد دارید؟ آن سکانس، نقطه اوج مسیری است که با نمایش تلاش علی برای زندگیکردن با موسیقی شروع شده و حالا به تقابل دو جهانبینی کلان رسیده است. یکطرف، افراد «موجه» و اتوکشیدهای مثل پدر و مادر علی حضور دارند که اتفاقاً دارند دیگران را محدود میکنند و از سوی دیگر، افراد معتادی قرار دارند که تمام داشتههای اندک خود را بیدریغ در اختیار دیگران قرار میدهند.
همجواری علی با افراد معتاد، شاید تنها راه باقیمانده برای او در اوج فلاکت باشد اما درعینحال، نوعی واکنش از سوی او به تمام محدودیتهایی هم هست که جهان خطکشیشده اطراف – جهانی که فاقد قدرت درک هنر و معرفت است – به او تحمیل کرده بود. آن سکانس، معادلی در فیلم «لامینور» دارد: جایی که نادی در حجره پدرش با فرشی در دست و در حالتی خلسهمانند، با قالیچهای لولهشده ادای ساز زدن را درمیآورد؛ چند نفر پشت شیشه حجره به تماشای او میایستند و بعد از اتمام این نوازندگی ذهنی برای نادی دست میزنند.
طبعاً این سکانس قرار است همان تقابل دو جهانبینی را بهرخ بکشد. رخدادن این اتفاق در حجره شخصیت پدر/ لواسانی، صراحتاً قرار است نشان دهد که چطور نادی توانسته در صخره عقاید لواسانی رسوخ کرده و، بهشکلی استعاری، فضای مورد علاقهاش را در مرکز فرماندهی پدرِ سرکوبگر بسازد. اما ببینید که آن سکانس «سنتوری» چقدر واقعی بود و این سکانس «لامینور» تا چه حد تصنعی است – آدمهای پشت شیشه بیشتر افرادی الکیخوش بهنظر میرسند که بهشکلی تحمیلی قرار است وارد جهان ذهنی نادی شوند. البته شاید شیوه ذهنی اجرای این سکانس بیدلیل نباشد. شاید مهرجویی مأیوستر از ۱۵ سال قبل شده است. شاید او دیگر امیدی به این ندارد که – در دنیای واقعی – بتوان ارتباطی غیرمنتظره و بیآلایش بهسبک علی سنتوری و دیگر افراد معتاد برقرار کرد و احساس میکند که چنین ارتباطی فقط در دنیای ذهنی قهرمان ممکن است.
اما مشکل این است که ما باید بپذیریم که آدمهای پشت شیشه – حتی با فرض اینکه ساخته ذهن نادی هستند – توانستهاند وارد جهان ایدهآل و ذهنی نادی شوند درحالیکه خودمان داریم این رفتارها را از بیرون و با فاصله مشاهده میکنیم. به همین دلیل است که رفتار آدمها در سکانسی که قرار است که یکی از نقاط کلیدی «لامینور» باشد سادهانگارانه بهنظر میرسد و به همین دلیل است که «لامینور» – علیرغم جهانبینی قابلتحسین، رها، ضد محدودیت و آزاداندیشانهاش که در تضاد با بخش عمدهای از فیلمهای مثلاً «دغدغهمند» اما سرکوبگر و محدودکننده سینمای ایران قرار میگیرد – متأسفانه به فیلم خوبی تبدیل نشده است.
سید آریا قریشی
انتهای دپیام/
There are no comments yet